تمام وقتتان را در فضای مجازی بگذرانید میدانم. میدانم.
مدرسه والتون، مدرسه همهی ما دوران مدرسه را یادتان
لیندزی استرلینگ در سرزمینی برفی ویالن مینواخت و میرقصید
ماهی قرمز باش تا به حال چند جمله و
چه شد که فهمیدی شاعری؟ نمیتوانم بگویم استعدادی دارم.
میان نتها نیاز نیست تظاهر کنی کس دیگری هستی, یا دامنت را روی نقصهایت بکشی تا مبادا کسی ببیند. هر احساسی که داری, هرجایی که هستی, بگذار موسیقی تو را درک کند و به تو حق بدهد.
اما تو را چرا. نفس کشیدنی برایم.آرامم میکنی ولی آنقدر در دسترسی که همیشه نمیبینمت.
من همیشه دنبال هنر بودهام. و ساعتها کارکردن با اتوکد هنر نبود. حالا اصلا هنر چیست که آن کارکردنها هنر نبودند؟
مطمئنم که بهمان, اشتباه یاد دادهاند. رشته و دانشگاه, رویا نیستند. رویا باید خیلی دورتر باشد, رویا باید آن آبی دوردست باقی بماند تا همیشه در حال حرکت باشی.
حداقل میخواهم اینجا بنویسم تا یکجوری یاد خودم بیاندازم که وقتی در شب چلهای خاکستر شدم, از نور ستاره ها دست نکشم و یادم بماند دنبال کردن نور ستارهها, قانع شدن و به کم رضایت دادن نیست.
حالا هم در این میان نکتهی جدیدی که در مورد برنامهریزی یاد گرفتهام, که اگر میدانستمش, شاید خیلی چیزها بهتر میشد که میخواهم با شما به اشتراک بگذارم با این امید که شاید برای شما خیلی چیزها بهتر شود.
همهی اینها با اینکه عذاب آورند ولی آیا نمیتوانند به سوژهای برای نوشتن تبدیل شوند, آنوقت شاید بتوانم چیزی بنویسم که از مال امروز خیلی بهتر باشد.
و چه کسی میداند باید چقدر طول بکشد و چقدر تلاش کنی که بتوانی بخشی از آن ایمان از دسترفته را برگردانی.
کاری را که همیشه در آن شکست میخورم, جز شخصیت من است یا با روش و تفکر جدیدی میتوانم تغییرش بدهم؟
برای زندهموندن از یک خطر, اول میجنگی؛ نتوانستی فرار میکنی, آن هم جواب نداد, خشکت میزند.
:ولی کسی که نوشته هاتو نمیخونه. مطمئنی اصلا تو مسیر درستی؟
+این کار, صبر زیادی لازم داره.
هنر چگونه توانسته مرا جادو کند که بشوم یک درماندهی دیگر که راحت قلبش را باخته است و ساعتها آوای خوانندهای یا دیالوگهای فیلمی, موسیقی متن بیپایان زندگیام میشوند.
امروز برای اولین بار تنهایی به سینما رفتم. همیشه فکر میکردم آدم تنهایی که تفریح نمیرود. باید یکی باشد که بعد از فیلم با او صحبت کنی.
چی بنویسم که شعرام شعرای شاملو نمیشن
من اینجا این پایین میمونم
ولی شعرام خوب و خوندنی نمیشن
بعضی آدمها هستند که از هر چیزی میتوانند لذت ببرند.
در هر شرایطی, در هر موقعیتی. زندگیشان را میکنند, تمام و کمال حسش میکنند. با فردا, همان فردا, روبهرو می شوند.
پنجره فقط یک تیکهی خالی از دیوار بود؛ بدون هیچ لنگهای. نورهای رنگیای که اتاق را کمی روشن کرده بودند, او را میخکوب کرده بودند. دستش را زیر نورها گرفت. نورها رویش رقصیندند و آرام آرام وارد اتاق شدند.
و همچنان میدانی بعدا دلت برای این شهر تنگ خواهد شد؛ چرا که چه بخواهی یا نخواهی بخشی ابدی از تو را تعریف میکند.
گاهی اگر حوصلهاش را داشته باشم, کمی ادایش را در میآورم؛ خیالپردازی میکنم که این ویدیوی یوتیوب من است؛
هرطور که بود, سعی کردم با گروه هماهنگ شوم, ویالنیست ها من و دودختر دیگر بودیم, که هر دویشان شاگرد یک معلمی بودند که آنجا بود خیلی عالی ویالن مینواخت؛
وقتی هشتساله بودم و تمرینهای جملهسازیهایم را انجام میدادم, آنقدر برایم هیجانانگیز بود که تصمیم گرفتم نویسنده بشوم.
ولی باید اعتراف کنم یک احساس معذب بودن بزرگی, وقتی که تو جدول عادتهایت میبینی که کلی خانههای خالی هست که دارند بهت زل میزننند و میگویند واقعا چطور میتوانی فکر کنی تو آدم این کار هستی؟
برای همین گاهی فکر میکنم اگر شغل دیگری را دوست میداشتم بهتر بود. این در صورتی است که خیلی مهم باشد که دیگران فکر میکنند چه چیزی بهتر است.
ولی قول دادهام که پاکش نکنم چون باید نقطه ی شروعی باشد. باید اول دورهی تازه کار بودن را بگذرانی تا به مهارت برسی.