چه شد که فهمیدی شاعری؟ نمیتوانم بگویم استعدادی دارم.
میان نتها نیاز نیست تظاهر کنی کس دیگری هستی, یا دامنت را روی نقصهایت بکشی تا مبادا کسی ببیند. هر احساسی که داری, هرجایی که هستی, بگذار موسیقی تو را درک کند و به تو حق بدهد.
من همیشه دنبال هنر بودهام. و ساعتها کارکردن با اتوکد هنر نبود. حالا اصلا هنر چیست که آن کارکردنها هنر نبودند؟
مطمئنم که بهمان, اشتباه یاد دادهاند. رشته و دانشگاه, رویا نیستند. رویا باید خیلی دورتر باشد, رویا باید آن آبی دوردست باقی بماند تا همیشه در حال حرکت باشی.
حداقل میخواهم اینجا بنویسم تا یکجوری یاد خودم بیاندازم که وقتی در شب چلهای خاکستر شدم, از نور ستاره ها دست نکشم و یادم بماند دنبال کردن نور ستارهها, قانع شدن و به کم رضایت دادن نیست.
حالا هم در این میان نکتهی جدیدی که در مورد برنامهریزی یاد گرفتهام, که اگر میدانستمش, شاید خیلی چیزها بهتر میشد که میخواهم با شما به اشتراک بگذارم با این امید که شاید برای شما خیلی چیزها بهتر شود.
و چه کسی میداند باید چقدر طول بکشد و چقدر تلاش کنی که بتوانی بخشی از آن ایمان از دسترفته را برگردانی.
کاری را که همیشه در آن شکست میخورم, جز شخصیت من است یا با روش و تفکر جدیدی میتوانم تغییرش بدهم؟
برای زندهموندن از یک خطر, اول میجنگی؛ نتوانستی فرار میکنی, آن هم جواب نداد, خشکت میزند.
بعضی آدمها هستند که از هر چیزی میتوانند لذت ببرند.
در هر شرایطی, در هر موقعیتی. زندگیشان را میکنند, تمام و کمال حسش میکنند. با فردا, همان فردا, روبهرو می شوند.
وقتی هشتساله بودم و تمرینهای جملهسازیهایم را انجام میدادم, آنقدر برایم هیجانانگیز بود که تصمیم گرفتم نویسنده بشوم.
ولی باید اعتراف کنم یک احساس معذب بودن بزرگی, وقتی که تو جدول عادتهایت میبینی که کلی خانههای خالی هست که دارند بهت زل میزننند و میگویند واقعا چطور میتوانی فکر کنی تو آدم این کار هستی؟
برای همین گاهی فکر میکنم اگر شغل دیگری را دوست میداشتم بهتر بود. این در صورتی است که خیلی مهم باشد که دیگران فکر میکنند چه چیزی بهتر است.