داستان کوتاه

پنجره

پنجره فقط یک تیکه‌ی خالی از دیوار بود؛ بدون هیچ لنگه‌ای. نورهای رنگی‌ای که اتاق را کمی روشن کرده بودند, او را میخ‌کوب کرده بودند. دستش را زیر نورها گرفت. نورها رویش رقصیندند و آرام آرام وارد اتاق شدند.

ادامه مطلب »