امروز یک سال است که دارم شعر مینویسم. دقیقا یک سال و بعد از گذشت یک سال فرصت خوبیست که هممهی ماجرا را برایتان تعریف کنم.
اگر بخواهیم سراغ همان اول اولش برویم، باید از سیزده چهارده سالگی و آشنایی من با حافظ شروع کنیم. بعد از یک دوران سخت من و حافظ خواندنم با دیوان چند تیکه شدهاش، پدرم یک حافظ جیبی برایم خرید. شش ماه طول کشید که تا زبان حافظ برایم روان بشود و خیلی به این افتخار میکردم. به تعبیری دیگر به خودم.
میپرسیدم که حافظ چه طوری شاعر شد. جواب میدادند خب شاعر بوده دیگر. استعداد داشته است به هر حال هرچه باشد حضرت حافظ است.
یک بار سعی کردم چیزی بنویسم. یادم نیست چه نوشتم و الان که فکرش را میکنم کاش نگهش داشته بودم و بعد از این که کلی به من خندیدند دورش نمیانداختم.
سالهای نوجوانی هم به ترانه سراها فکر میکردم که خوش به حالشان که اینقدر استعداد دارند. کاش من هم میتوانستم چیزی بنویسم. بی آن که حتی یک بار امتحانش کنم.
این قسمتهایش را بزنیم جلو میرسیم به تابستان نودوهفت، بعد از اتمام سال اول دانشگاهم. اولین تابستانی بود که بعد از دوسه سال میتوانستم فکر کنم. انگار تا آن موقع همه چیز عجلهای بود. اولین شعرم را نوشتم. هنوز هم در حال و هوای نوجوانی، برای خوانندههای موردعلاقهام بود. اما فارسی نه. آن اولین شعرم در اوایل نوجوانی فارسی بود. ولی این یکی نمیتوانست فارسی باشد. تازه حسابی با خودم کلنجار رفتم که حالا تو بنویس روی یک تیکه کاغذ دنیا که به آخر نمیرسد. انگلیسی نوشتم چون دیگر مسخره بودنش به چشمم نمیآمد. دی ماه بود که در دفتری که به من کادو داده بودند، شعرهایم را نوشتم.
این تیکه را مثل دوران یک پادشاه بیکفایت رد میکنیم و میرسیم به سال هزار و چهارصد و یک.
در یک اوضاع نابسمان برای این که دقیقهای هم در سکوت نمانم تصمیم گرفته بودم شعرفارسی هم بنویسم. انگلیسی برایم تکراری شده بود. هرچه قدر هم که مینوشتم بیشتر احساس نمیکردم که شعر است و این رویای شعر نوشتن هنوز دست نخورده باقی مانده بود. انگار که صدای سرجا رفتن قطعه شنیده نشده باشد. خب معلوم است که دلت میگوید یک چیزی درست نیست.
راستش خاطرات آن سال برایم مبهم است که بخواهم بیشتر از آن بگویم که شعر نوشتم چه شد. ولی هرچه بود بعد از مدتی ادامه اش ندادم تا چندین ماه بعدش…
دقیقترش را بخواهیم بگوییم پانزده شانزده آذر ماه تکلیف کلاس نویسندگی سایت این بود که یک چالش صد روزه را شروع کنیم و یکی دوخط در مورد آن روز بنویسیم. چالش هم باید طوری میبود که بعد از ده روز از آن خسته نشویم و به قدری کوتاه باشد که بتوانیم هرروزی انجامش بدهیم.
آخر شب بود و تمام روز هرکاری میکردم که ننویسم ولی بعدش دفترچهی نصف نیمه شعرم را برداشتم کف اتاقم ولو شدم. در آن صفحه ی اولش سعی کردم چیزی بنویسم.
صداها حمله کردند. آخر تو را چه به شعر نوشتن دیوانه؟ الان یک چیزی مینویسی و بعدش خیلی بد میشود. نمیشد یک کار دیگر را دوست میداشتی؟ فکر کن الآن یعنی تو حافظ شاعر است و تو هم شاعری؟ خجالت نمیکشی؟ بعضی اوقات آدم باید بفهمد که کجا دست بکشد و یک رویای احمقانه را این قدر دنبال نکند.
آخرش با خودم گفتم بد هم شد میگویم حداقل توانستم یک کار را برای صد روز انجام بدهم و معلوم میشود آن روحیه ی تلاشگرم هنوز زنده است.
اتاقم نیمه روشنه
یه چراغ تو تاریکی برق میزنه
من عقلم کمه
اینجا مگه جای منه؟
چیزی که میخواهم دور از دستای منه
اینم شعر شد مگه؟
وقتی ایده ندارم اینا همش چرت محظه
این زیباست ولی تو این لحظه
این چند خط درجا زدنه
آدم خوب بودن سخته
بد بودنم مضخرفه
نمیدونم چیفکر کنم
بعد اینا مگه فکرم میکنم؟
اینا همش یه تلاش بیسر و تهه
حالا از این شعر یک سال میگذرد. آن شب بعد از نوشتنش به خودم گفتم آن قدرها هم بد نشد ها.
صد روز که گذشت تازه همه چیز شروع شده بود و من حس کردم که از یک غار تنگ بیرون آمدهام و درگلزاری در اردیبهشت ماه نفس میکشم
میدانم سال های زیادی باید بگذرانم که پخته بشوم. ولی اصلا حاضر نیستم که با یک بشکن همه تجربه و دانشش مال من بشود. دوست دارم شعر به شعرش در وجودم رخنه کند.
دوشنبه
نوزده آذر
یاسمن یوسفی
آخرین دیدگاهها