قورمه سبزی

قورمه سبزی

دیشب که بهت گفته بودم برای شام پنج‌شنبه می‌خواهم قورمه سبزی دستی درست کنم. دستی هم یعنی بدون هیچ وسیله صنعتی مثل خرد کن. همه‌اش دستی و خانگی. از ساعت پنج عصر سبزی پاک کردم و شستم و خرد کردم. کار گوشت که آسان بود. ولی خرد کردن سبزی با دست، پدر انگشتم را درآورد. حتی الآن هم که دارم تایپ می‌کنم، بی‌نوا درست حسابی کار نمی‌کند. من هم زیاد بهش فشار نمی‌آورم.

آیا من محکومم به ناراحت بودن؟ موقع گذاشتن برنج، دلم گرفته بودم. به دوستانم پیام داده بودم. هی می‌رفتم چک می‌کردم ببینم جواب داده‌اند یا نه. احساس می‌کنم آن قدری که من به دوستی‌شان نیاز دارم، آن‌ها همچین احساسی به من ندارند. این آزارم می‌دهد. اصلا دوست و بقیه را ولش کن. بگذار هر چه را که می‌خواهم به آن‌ها بگویم، به تو بگویم. شاید این طوری است که نویسنده می‌شوم. به جای این که بنشینم و غر بزنم که چرا کسی نیست من حرف‌هایم را برایش بگویم، برای تو می‌نویسم.

عادت

این هفته من تصمیم گرفتم که آرزوهایم را به عادت تبدیل کنم. هر روز خودم را مجبور کنم که هر کوچک حتما و حتما انجامشان بدهم. خستگی و حال نداری هم قبول نیستند. موفق هم شدم. اگر من را بشناسید، می‌دانید من از زمان دبیرستان یا با تخفیف زیاد بخش‌هایی از دانشگاه، پشتکاری در کارم نبوده است. به کاری نچسبیده‌ام. البته منهای همین شغلم.

اما این هفته موفق شدم. همه، هر روز تیک خوردند. کتاب خواندن ( که در مترو می‌خواندم) نوشتن روزانه هزار کلمه، شعر خواندن، شعر نوشتن، یوکلله و کتاب‌های مدرسه. کتاب‌های مدرسه رشته‌های هنرستان و معماری و انسانی و ادبیات و هنر پایه نهم را دانلود کردم و دارم می‌خوانمشان. نه برای اینکه مدرکی چیزی بخواهم بگیرم. فقط چون می‌خواهم بدانم موضوعشان چیست.

ولی می‌خواستم با کسی در موردشان حرف بزنم. می‌خواستم به کسی بگویم. در عین حال فکر می‌کنم نباید بخواهم به کسی بگویم. چون من که برای بقیه انجامش نمی‌دهم. ولی این باعث می‌شود غمی درون من، قل قل بزند. وقتی می‌گویم با کسی حرف نمی‌زنم. مبالغه نیست. واقعا کسی نیست. پدرم از این چیزها خوشش نمی آید. بحث هنر، زیاد برایش جذاب نیست. منهای شاعرهای خاصی. آن هم نه همیشه.

و همین.

تمام آدم‌هایی که باهاشان در طول روز ارتباط دارم، همین است.

یک برادر هم دارم. ولی هشت سال پیش تصمیم گرفته که از من خوشش نمی‌آید و ترجیح می‌دهد خواهری نداشته باشد. آرش هم هرکاری که بخواهد انجام بدهد یا ندهد نظر بشری در تصمیمش اثری ندارد.

دارم دق می‌کنم. امشب موقع برنج گذاشتن، آمدم به اتاقم. صورتم را در ملافه‌ام فرو کردم و زدم زیر گریه. گریه‌ای که تا آن لحظه نمی‌دانستم پنهانش کرده بودم. آیا من محکومم به غم؟

البته این وسط باید بگویم، عجب جمله‌ی شاعرانه‌ای نوشتم. «آیا من محکومم به غم؟» حالا بعد از این نوشته می‌روم گسترشش بدهم تا شعری ازش بیرون بیاید و همان را در کانال تلگرامم انتشار می‌دهم. هرچه باشد از نوشته‌ی دیشبم که یک عنکبوت وسط کتابم کشیده بودم که غمگین‌تر نمی شود.

ولی مشکلی نیست. همین سه‌شنبه وقت روانشناس دارم.

 

بیست‌وپنج مرداد – یاسمن یوسفی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *