در آرزوی غلطک

همه‌اش با خودم می گویم باید زندگی‌ام روی غلطک بیفتد.

با خودم می‌گویم اگر اتاقم را جمع کنم و کارهای خرده ریزه را انجام بدهم. اگر این کتاب را تمام کنم، اگر این ماه حقوق بگیرم و بعد فلان چیز را بخرم. یا هدف‌های دورتری می‌گذارم. اگر یوکلله یاد بگیرم و خوب بنویسم. اگر خیلی کتاب خوانده باشم، اگر شعرهای خوب بنویسم، اگر خوش اخلاق و دوست داشتنی و باسواد بشوم.

خودم را با چیزهای کوچک مشغول می‌کنم. می‌گویم خیلی خوابم می‌آید شب زودتر از شب‌های دیگر می‌خوابم. پایانش را لو می‌دهم؛ من زودتر نمی‌خوابم ولی گفته‌ام خسته‌ام و کاری انجام ندادم.

زندگی‌ام ناراحت کننده شده است. کسالت بار. با این تفاوت از جهاتی به نظر می‌آید واقعا دارم کاری می‌کنم. مثلا آن روز به خودم نگاه کردم و دیدم هرچه را که پوشیدم، خودم خریدم. این یعنی نه تنها همه‌اش سلیقه‌ی خودم بوده است بلکه با پولی به بوده که خودم به دست آوردم. باید خوشحال می‌شدم و این را به عنوان یک موفقیت می‌دانستم. بین خودمان باشد، حس غریبی بود.

نمی‌دانم آن صدای افسردگی درونم است یا حسم واقعی است. اما بیشتر ناراحت بودم تا خوشحال. و چون جامعه می‌گوید این یک تجملات محسوب می‌شود. بیشتر احساس تردشدگی و وصله ناجور بودن دارم تا احساس موفقیت.

اشتباه برداشت نکنید. موقع خریدشان اصلا ناراحت نبودم. اما مثل اثر یک مواد مخدره، برای چندمین بار دیگر حس خوبی ندارد. یا بهتر است بگویم حسی ندارد.

شاید هم همه‌ی این‌ها فقط یک غر زدن افاده‌ای است.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *