ده تیر

وبگاه عزیزم

نمی‌خواهم غر بزنم. واقعا نمی‌خواهم غر بزنم. ولی من خیلی ناراحتم. امروز تولد مادرم بود. یا بهتر است بگویم ۵۶ ساله می‌شد. ولی بیشتر از ۵۴ سالش نشد.

امروز صبح زودتر از همیشه بیدار شدم. تقریبا خوب خوابیده بودم. تا موقعی که در اداره پشت میزم نشستم همه‌چیز معمولی بود. ولی تا روی برگه‌ای تاریخ امروز یعنی دهم تیر را نوشتم تازه یادم افتاد.

در تمام ساعت‌های کاری هم همه‌چیز خوب بود. بعد از کار به خاله‌ام زنگ زدم ولی دوباره یادم افتاد و سریع تلفن را قطع کردم. تا وقتی که عصر از مترو پیاده شدم و تصمیم گرفتم راه بروم. هرچه گرما کم‌تر می‌شد، بیشتر ناراحت می‌شدم. گفتم به خانه‌ دخترعمویم می‌روم و دختر کوچک دوست‌ داشتنی‌اش را می‌بینم و حالم بهتر می‌شود. بهش تلفن کردم گوشی را که برنداشت، راهم را عوض کردم. نمی‌توانستم تحمل کنم که به او بگویم ناراحتم و گریه‌ام بگیرد. چون همیشه می‌توانم راحت با او دردودل کنم.

در همین خیابان خودمان قدم زدم و نوشیدنی موردعلاقه‌ام یک لیوان بلوبری یخی خوردم. البته دیگر دوستش ندارم. چون حین خوردنش خاله‌ام به من زنگ زد و من دلم می‌خواست همان‌جا گریه کنم. نمی‌دانم تولد مادرم یادش بود یا نه، ولی چیزی بهش نگفتم. نوشیدنی حالم را بهتر نکرد. فقط هربار که تند می‌خوردمش پیشانی‌ام تیر می‌کشید و آخرش مزه‌اش حالم را بد کرد. با خودم گفتم به خانه می‌روم تا در حمام بتوانم گریه کنم.

بین راه دخترعمویم تلفن کرد. گفت که بیرون نرفته بود فقط گوشی‌اش سایلنت بود. گفت کاش به دیدنش می‌رفتم. طوری با حسرت گفت که حدس زدم دقیقا می‌داند امروز چه روزیست. گفتم روز دیگری می‌آیم و به سختی بغضم را نگه داشتم.

هر وقت ناراحت می‌شوم یا از زندگی روزمره حوصله‌ام سر می‌رود، به پیاده‌روی می‌روم. بعضی اوقات خرید را بهانه می‌کنم. دلم می‌خواهد پیاده‌روی حالم را خوب کند. یا یک چیز دیگری. مثل خوراکی محبوبم یا یک وسیله قشنگ. دست با دامان هرچیزی می‌شوم. ولی بهتر نمی‌شوم.

این بار هم تمام راه داشتم به مادرم فکر می‌کردم و این که چه قدر دلم برایش تنگ شده است. داشتم به دوسال پیش فکر می‌کردم. به حال خودم و این که دلم نمی‌خواست گریه کنم. داشتم به دوستم فکر می‌کردم که دوستم نبود و در بدترین شرایطی که به او احتیاج داشتم، حمایتم نکرد. به روز خاکسپاری فکر می‌کردم. به ماه‌های قبلش و به آخرین خریدی که با مادرم رفتم. به تمام جاهایی که در دوسال آخرش با او رفتم. به این فکر می‌کردم که آیا باید به او می‌گفتم که خیلی نگرانش هستم. یاد این افتادم که چند ساعت قبل از مرگش به او گفتم دلم برایش تنگ می‌شود. و آن موقع من هیچ چیز نمی‌دانستم. به تمام بارهایی که از من پرسیدند حالم چه طور است و من فقط گفتم مرسی خوبم. به آن باری فکر کردم که مادرم به خاطر کرونا بیمارستان بستری بود و من فکر کردم از این بدتر نمی‌شود. داشتم تیکه تیکه می‌شدم و فقط می‌خواستم مادرم به خانه برگردد. آخرش از آی سی یو یا یه فضای وحشتناکی شبیهش به یک اتاق خصوصی رفت چه‌قدر حالم بهتر شد. من از هفت صبح تا شش عصر در اتاقش می‌ماندم. بعدش برادرم و تا صبح را پدرم می‌ماند. دو روز قبل از این‌که به خانه بیاید به من گفت دلش قیمه می‌خواهد. ساعت شش عصر از بیمارستان به طرف تره‌بار محله‌مان رفتم. که نزدیک بیمارستان است. حالا هربار که به تره‌بار می‌روم یاد آن‌روز می‌افتم که وسایل را خریدم و رفتم خانه. تا ده یازده شب داشتم با دوستم حرف می‌زدم و قیمه درست می‌کردم.

وقتی به خانه رسیدم دیدم پدرم یک جعبه شیرینی خریده است. جرئت نکردم بپرسم چرا. حتی تحمل نکردم در پاکت را خوب سرجایش بگذارم فقط گذاشتمش توی یخچال. طوری که انگار قرار بود در دستم منفجر شوند.

می‌دانی مشکل چیست؟ یکی دوماهی است که دارم سعی می‌کنم زمانی که ناراحتم دنبال خوراکی یا خرید نروم تا ناراحتی‌ام یادم برود. البته با آن‌ها ناراحتی‌ام یادم نمی‌رفت ولی دلیلش چرا. درست مثل وقتی که حسابی خوابت می‌آید و قهوه می‌نوشی. هنوز هم دلت می‌خواهی روز تمام بشود تا بخوابی ولی خواب‌آلود نیستی

حالا سعی می‌کنم فقط بنشیم و ناراحت باشم. اگر همه‌ی این‌ها را به تو نمی‌گفتم دق می‌کردم. ولی اصلا دوست ندارم که آن‌قدر غمگین باشم تا حوصله‌ات را سر ببرم. آخر هربار این‌طوری می‌شوم فقط سکوت می‌کنم. خیلی از موقعیت‌ها بوده که بعدش با خودم فکر کردم اگر می‌گفتم که واقعا چه حسی دارم خیلی بهتر می‌شد. نمی‌دانم چیزی نمی‌گفتم تا دیگران ناراحت نشوند یا تا این‌که خودم بلند نشنوم حالم چه چطور است. برای همین برایت نوشتم تا شاید بعدش دلم بخواهد چیزی بخورم و باز گرسنه نخوابم.

بعدالتحریر: امروز یادم افتاد زمانی که دبستانی بودم یکی از فیلم‌های موردعلاقه‌‍‌ام (باربی و دریاچه‌ی قو) را با جزئیات برای یکی از آشنایان تعریف می‌کردم. او هم باحوصله گوش می‌داد. یادم است گفتم:« وقتی باربی راه می‌رفت، جای پایش گل درمی‌‌آمد»

و حالا دارم فکر می‌کنم آن دختربچه باذوق از چه وقت است که گم شده؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *