همهچیز از یک چالش صد روزه شروع شد
هجده آذر ۱۴۰۲ بود که یک چالش ۱۰۰ روزه را شروع کردم. در کلاس نویسندگی سایت ثبت نام کرده بودم که باید کاری را انتخاب میکردیم که بتوانیم برای صد روز متوالی انجامش بدهیم. من تصمیم گرفتم هر روز یک شعر فارسی بنویسم. نوشتم فارسی چون قبلش انگلیسی زیاد مینوشتم ولی حسرت در دلم مانده بود که بتوانم شعر فارسی بنویسم و دوستش داشته باشم. با خودم گفتم اگر آخر این صد روز دیدم که من از این کار برنمیآیم خب پس کلا ادبیات را میگذرام کنار و اگر وقتی ماند کتابی میخوانم.
پایان آن صد روز من تصمیم گرفتم میخواهم باز هم شعر بنویسم. بخشی از من شده بود. کاری بود که از پسش برآمده بودم و از پیشرفتم لذت بردم.
اواخر اسفند که یکی وبینارهای شعر دانیال مرادی را دیدم. او پیشنهاد داد برای سال ۱۴۰۳ هر ماه از یک شاعر هر چه میتوانیم را بخوانیم. آن وقت میتوانیم ازشان الگو بگیریم. در شعر نوشتن هم چه یادگرفتنی بهتر از الگو گرفتن؟
فروردین – فروغ فرخزاد
ماه اول، فروغ فرخزاد بود که بیشتر از همه دلم میخواست شعرهایش را بخوانم. عید شش سال پیش،من کنکوری بودم. با دخترعمهام رفتیم تو اتاق که درس بخوانیم و من نگاهی به قفسه کتابهایش کردم و چند صفحهای فروغ خواندم. بعدش هم بردم در پذیرایی با عمویم که او اهل ادبیات است چند صفحهای را خواندم. آخر کی دلش میخواست آن درس را بخواند. حالا هر درسی که بود.
کتاب را صفحه بندی کردم و یکی دو روز زودتر از برنامهام دیوان را تمام کردم. آنهایی را خیلی دوست داشتم را در دفترم رونویسی کردم. چند دکلمه گوش دادم و چند ویدیوی مصاحبه از فروغ و در مورد فروغ دیدم.
تاثیر گرفتن از او خیلی آسان بود. کلماتش و حس هوای شعرش را جوری به من نشست که انگار یک قطعه از پازلم بود.
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به دیدنم آمدی
برای من ای مهربان
جراغ بیاور
و یک دریچه
که از آن
به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم
اردیبهشت – حافظ
این ماه رویایی است. برای همین به حافظ اختصاصش دادم. سیزده چهارده سالم که بود در اوضاع بد خانه و بیماری و بدون دوستی من چهارشنبهها بعد از مدرسه چند صفحه حافظ میخواندم. این کار را انقدر تکرار کردم که پدرم برای یک حافظ جیبی خرید. جلد قهوهای داشت و در جیب مانتوی مدرسهام جا میشد. چند ماهی طول کشید تا بتوانم به خطش عادت کنم و بدون غلط از رویش بخوانم.
این ماه ولی بعد از گذشت ده سال اصلا آسان نبود. کمی حافظ شناسی خواندم ولی نتوانستم کل دیوان را بخوانم و دست آخر هم به یک کتاب گزیدهای از غزلیات بسنده کردم.
برای تاثیر گرفتن کمی زود بود. در چیدن کلمههایم اثر گذاشت که هر عنصری از جمله را بتوانم راحت جدا کنم. کمی در قافیه بندی کمکم کرد که اگر بخواهم بتوانم آهنگ را کمی وارد کنم. در کل یک ماه برایش فرصت کمی بود و سال بعد که در شعر کمی پخته شدم حتما بیشتر به حافظ میپردازم.
راستی چرا حافظ، لهجهاش شیرازی نیست؟ باباطاهر که همدانی مینوشت.
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسهی موی تو بود
دل از ناوک مژگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
خرداد – سهراب سپهری
دلم برای شعر نو تنگ شده بود. سهراب را انتخاب کردم. خواندن دیوانش راحت بود. شعر بلند «صدای پای آب» را در دفترم رو نویسی کردم. وقتی قسمت های معروف را میخوانم ذوقزده میشوم. کل دیوان مسیر آرامی را طی میکند. از بودن پاها در غیر شب و تا دیدن زیبایی در شستن استکان و ظرفها. این که هرچه بشود، شعر هست. به من قوت قلب میدهد.
از تاثیراتش میتوانم بگویم به تشبیهها بیشتر دقت میکنم. کنار هم گذاشتن کلمهها هم به هم جالب است. مثل حجم سبز. این ماه چند دفعه سعی کردم شعرم را بدون هیچ فعلی بنویسم. همه چیز را در قالب جمله ننویسم.
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد
با همه مردم شهر، زیر باران باید رفت
تیر – یغما گلرویی
زبان گلرویی ساده بود و قافیههایی که داشت کمی دستم را قافیه نوشتن باز کرد. همین ماه بود که توانستم اولین شعرهایی را بنویسم که قافیه دارند و حتی شبیه ترانه هستند. یک فایلی در اینترنت پیدا کردم که سیصد چهارصد صفحه از کتابش بیشتر بود. کتاب مجموعه اشعارش را که داشتم، هرچند که نتوانستم تمامش کنم.
بگو بیهوده نیست فاصله آب و سراب
بگو سپیدی کاغذ بیهوده نیست
بگو از کوچ پراکنده
فقط کابوس و تنهایی
مرداد – مولانا
خرداد، فیلم مست عشق را دیدم. با خودم تصمیم گرفتم ماه بعد، ماه مولاناست. چند روز اول مرداد، یک کتاب شصت غزل را خواندم. بعدش رفتم سراغ کتاب مثنوی معنوی. کتاب را که باز کردم، با نینامه روبهرو شدم. چهقدر دلم میخواست بخوانمش. آن را با ذوق خواندم. اما اولین داستانش را دیدم که از پسش برنمیآیم. زبانش فرق کرده است. گفتم حداقل دفتر اول را بخوانم که فکر کردم آیا مولانا همان شصت غزل را دارد یا بیشتر است؟ معلوم شد بالای سه هزار غزل نوشته است. همهاش با خودم میگفتم، کی وقت کرده است این همه شعر بنویسد در حالی که تازه موقعی که پیر شده بود، شاعر شد.
دست سایت گنجور حسابی درد نکند. که هم همهی اشعار را دارد و هم خوانشهای مختلفی. چهقدر هم به من کمک کرد.
ای یار من، ای یار من، این یار بی زنهار من
ای هجر تو دلسوز من، این لطف تو غمخوار من
خوش میروی در جان من چون میکنی درمان من
ای دین و ای ایمان من، ای بحر گوهربار من
شهریور نیما یوشیج
هفته ی آخر مرداد بود سردر کافهای خواندم:
تو را من چشم در راهم. نیما یوشیج.
همان برایم نشانی شد که تا ماه شهریور را به نیما بپردازم. اول از همه شعر افسانهاش را خواندم. یادم است چندین سال پیش که پدرم آن را برایم خواند، هیچ چیزی از آن نفهمیدم. این بار چیزهایی دستگیرم میشد. کلاس شعر را همین ماه شروع کردم. کلی هم دفترهای شعر نوی متفاوتی خواندم.
نیما یوشیج از طبیعت گفت بود. از فقر. یک خانه ای بود که زنی که شوهر سربازش برنگشته است. تازه یک نوزاد هم دارد که باید شیر بدهد. در حالی که خودش هم گرسنه است. آن قدر واضح خودم را در آن فضا دیدم که الآن یادم نیست چه قدر از این داستانی که گفتم آن شعر بود و چه قدرش خیال پردازی خودم.
من باید از نیما یوشج بی نهایت ممنون باشم که این در شعر نو را برای همه مان باز کرد.
شباهنگام
در آن دم که بر جا درهها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یادآوری یا نه،
من از یادت نمیکاهم
تو را من چشم در راهم.
مهر پروین اعتصامی
یک ویدیوی صوتی خواندن شعرهایش را در یوتیوب پیدا کردم که باعث شد با ادبیاتش آشنا بشوم. گفتگوهای بین همه چیز را خیلی دوست داشتم. این که همزمان میتوانست از دو دیدگاه کاملا متفاوت دفاع کند خیلی ایدهی جالبیست.
خواستم فیلمش را هم ببینم ولی نسخهی خوبی از آن پیدا نکردم.
شبانگه در دلی تنگ آرمیدم
شدم اشکی و از چشمی چکیدم
ندیدم نالهای بودم سحرگاه
شکنجی دیدم و گشتم یکی آه
تو بنشین در دلی کاز غم بود پاک
خوشند آری مرا دلهای غمناک
چو گوی از دست ما بردند فرجام
چه فرق ار اسب توسن بود یا رام
گذشت امید و چون برقی درخشید
هماره کی درخشد برق امید
آخرین دیدگاهها