وبگاه عزیزم
دنبال یک اسم خوب برایت بودم که در نوشتههایم برای تو باشد. بیایم اینجا و همه چیز را برایت تعریف کنم. درست مثل یک دوست. اسمت را «سرزمین من» گذاشتم. ولی هنوز آنقدرها هم مطمئن نیستم.
رنج ثابت است
جدیدا دارم به این فکر میکنم که باید از کارم استفاء بدهم. در یک هایپرمارکتی کار کنم و معماری بخوانم. آره معماری. حتمن میدانی قبلن چهقدر غر زدهام که از رشتهام نفرت دارم. اما خب آدمها عوض میشوند. در یک روز کاری بود که دیدم من اصلا از انجام دادن کارهایم لذت نمیبرم. در صورتی که معماری را برای همین ترک کرده بودم. ولی خب مثل اینکه چیزی فرق نکرده است. برای همین با خودم فکر کردهام اصلا حالا که قرار است زجر بکشم، چرا با معماری زجر نکشم؟ حداقل بعضی قسمتهایش را دوست داشتم. بعدش در اینترنت همهچیز را جستوجو کردم. بعد از آن هم یادم آمد که نکند من هیچوقت از معماری متنفر نبودم؟
ترم شش معماری، آغاز سرشکستگی
ترم ششم معماری بودم که کرونا شروع شد. خانهنشین شدیم و در قرنطینه سختی زندگی میکردیم که مادرم سرطان گرفت. من خشمگین و مضطرب بودم. خب چون دلم شکسته بود. حق داشتم.
کمکم همهاش را به معماری ربط دادم و به نویسندگی. عصبانی بودم که من میخواهم نویسنده بشوم و ترانه سرا و شاعر اصلا این رشته را نمیخواهم. از معماری متنفر شدم. هرچه خشم داشتم را به همین بیچاره نسبت دادم. فریاد میزدم من از رشتهام متنفرم. هرچه قدر کار میکنم باز به من حس خوبی نمیدهد. قرار هم نبود بدهد. من خودم حال خوبی نداشتم. پس تصمیم گرفتم اشکال از درس و دانشگاه است نه از اوضاع.
مثل سال بعدش در تعطیلات نوروزی که کل روز را با هیچکس حرف نزدم. چون چرا پدر و مادرم ویلنم را با خودشان از خانه مادربزرگم در شهر دیگری، نیاورده بودند. آن روز من و مادرم در خانهی عمویم بودیم و پدر و برادرم رفته بودند کوهنوردی. حس سرخوردگی و استیصال و اضطراب زیادی داشتم. حتی وقتی داشتم کفش میپوشیدم، مچ پایم پیچ خورد. ولی سعی کردم پدر و مادرم نفهمند که میلنگم. تمام روز دلم میخواست گریه کنم. مادرم اصلا حالش خوب نبود. من احساس تنهایی میکردم. حتی موقعی که به طبیعت رفتیم هم نمیتوانستم خوشحال باشم و برای اینکه طبیعی جلوه کند به ویلن ربطش دادم. انگار که اگر آورده بودنش من میتوانستم بروم گوشهای و تمرین کنم.
روانشناسم یک بار این مثال را زد وقتی خانه ویران شده است و صاحب خانه از گلدان شکسته عصبانی میشود. وبگاه عزیزم، بعضی غمها آنقدر بزرگ هستند که آدم نمیتواند به راحتی باهاشان مواجه شود.
این موضوع سرطان را تا به حال بهت نگفته بودم. چون خودم نمیخواستم دوباره مرورش کنم. ولی جدیدا وقت و بیوقت همهچیز یادم میآید. ذهنم بخشهاییش را دوباره به خوردم میدهد.
الان که میخواستم بیایم همهچیز را برایت بگویم. گفتم چرا که نه. البته باید یک وقت دیگر همه چیز را برایت توضیح بدهم. تو که زیادی ناراحت نمیشوی؟
آخر میدانی هرچه بیشتر سعی میکنم پنهانش کنم، بیشتر نشانههای غمش از همهجایم بیرون میزند. امروز هم که آلبوم جدید تیلور سویفت را گوش دادم. او خیلی صادقانه از تمام دل شکستگیهایش میخواند. در یکی از اکانتهایش هم نوشت: « زمانی که غمگینترین داستانمان را تعریف کنیم، میتوانیم از آن رها شویم.»
آخرین دیدگاهها