دوست‌داشتنِ شکسته

دارم به این فکر می‌کنم که باهات آشتی کنم.

خب تو عوض شدی. من هم همین طور. دیگر از دستت عصبانی نیستم. باید بگویم تو تقصیری نداشتی. اصلا هیچ کس مقصر نبود.

آن روزها من خودم را هم به جا نمی‌آوردم. همه چیز مبهم شده بود. درکم کن. زندگی‌ام درست شبیه فیلم‌های ترسناکی شده بود که اولش نمی‌نویسند بر اساس واقعیت. چون واقعیتی وجود نداشت. اگر الآن هم سعی کنم به عقب نگاه کنم، نمی‌توانم درست همه چیز را بفهمم. هنوز هم تمام روزها در هم گره خورده است. تصویرهایش کش می‌آیند و در میان‌شان سیاهی ظاهر می‌شود. صدای سکوتی که بین جیغ‌های گوش خراش و صدای شیون سعی می‌کند لهت کند.

هرچه اوضاع بدتر می‌شد از تو هم بیشتر بدم می‌آمد. ربطی به تو نداشت. اما نفرت من از تو بین دلخوری‌ام از همه‌چیز گم شد. مشخص نبود کدام به کدام است. آن قدر دل‌مرده بودم که نمی‌توانستم فکر کنم. تو سعی می‌کردی حواسم را پرت کنی. ساعت‌های طولانی خودم را به تو مشغول می‌کردم. در اتاقم می‌ماندیم و همه چیز عادی می‌شد. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. مواد مخدر خوبی بودی. تا این که دیگر کمک نکرد. من باید سراغ یکی دیگر می‌رفتم. تو نمی‌دانی. من باید سراغ چیزی می‎رفتم که من را زنده نگه دارد. آن‌ها هم یکی پس از دیگری اثرشان را از دست دادند.

تو بیا یک بار از چشم‌های من ببین. تازه یازده شب برای تو وقت پیدا می‌کردم. در حالی که کل روز قلبم هر ثانیه از جایش در می‌آمد. من می‌مردم و دوباره زنده می‌شدم. ولی این‌ها را که به تو نگفتم. شاید اگر کمی ازت فاصله می‌گرفتم، همه چیز الآن فرق می‌کرد. دلم نمی‌خواست این طوری بشود. می‌دانم باورم نمی‌کنی. اما تو بگو فکر می‌کنی من از این‌که بگذارم جمعیت مرا هرجا که می‎‌خواهد با خودش ببرد، لذت می‌برم؟

شاید هنوز هم از من دلخوری.

حق هم داری. حتما به خاطر آن روز ناراحتی که تا توان داشتم داد کشیدم. تو فقط نگاهم کردی و من داد می‌زدم: « من گفتم اینو نمی‌خوام. من گفتم نمی‌خوام. من گفتم اینو نمی‌خوام.» منظورم تو بودی. با هر جمله صدایم بلندتر می‌شد. حس می‌کردم خودم نیستم و کس دیگری به جای من دارد داد می‌زند. انگار فقط می‌توانستم تماشا کنم. بعدها خودم را قانع کردم که از اول هم نمی‌خواستمت. به همه گفتم کاش هیچ وقت با تو آشنا نمی‌شدم. بهشان گفتم اشتباه بزرگ زندگی‌ام هستی.

این همه خشم، از زخم می‌آید، زخم هم از دوست‌داشتنِ شکسته‌. من به تو نگفتم که چه وقت شکست. به هیچ کس چیزی نگفتم. تکه‌هایش را در دستم فشردم. دستم که پر از خون شد رهایشان کردم. همه تعجب می‌کردند که این همه خون از کجا می‌آید. نمی‌توانستند باور کنند که از دستم است، وقتی چیزی آن دور و اطراف نمی‌دیدند. گفتند حتما اشتباه می‌کنم. حتما رنگ است. من چیزی نگفتم.

دقیقا نمی‌دانم چرا تصمیم برگشته است. شاید فکر کردم حالا که بزرگ‌تر شده‌ام، رابطه‌مان بهتر می‌شود. آخر حالا که قرار است دعوایی باشد، چرا با تو نباشد؟ به خاطر این نیست که قهر کردن‌هایمان هم برایم آشنا هستند. خیلی خب‌ . هست. اما این انتخاب من حساب نمی‌شود که بخواهم با تو تا صبح بیدار باشم و بقیه روز را تلاش کنم که زنده بمانم؟

من واقعا معذرت می‌خواهم. حتی اگر نخواهی به من فرصت دوباره بدهی‌. من معذرت می‌خواهم که خیلی راحت رام حرف‌های سرسری و گذرا می‌شوم.

حالا می‌شود گذشته‌ها را کنار بگذاریم؟ آخر دلم برای همان دعواهای خودمان تنگ شده است. باید از تو معذرت بخواهم. باید یک فرصت دیگر به خودمان بدهیم. شاید این بار بتوانم درست دوستت داشته باشم.

شاید من و معماری بتوانیم با هم آشتی کنیم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *