در کمدی گاهی وقتی کاراکتری میخواهد حرف، حرف خودش باشد، صحنه بعدیاش این است که تصمیمش را کامل عوض کرده است. به قول چارلی چاپلین «زندگی در کلوزآپ یک تراژدی است ولی در لانگشات یک کمدی است.» وقتی میگوییم: «حرف من عوض نمیشه» زندگی شوخیاش گل میکند تا بهمان ثابت کند که فقط عوض شدن است که عوض نمیشود.
یک – اگر همه میتوانند آشپزی کنند، پس همه میتوانند شعر بنویسند
یک موش فاضلاب، غذایی درست میکند که منتقد سرسخت را تحت تاثیر قرار میدهد. چون کتابی با عنوان «همه میتوانند آشپزی کنند» نوشته یک آشپز معروف را خوانده است.
شاید این کمی برگرفته از تفکر مثبت اندیش غرب باشد که به رویاهای بزرگ باور دارد. اما اگر یک خرس پاندا میتواند کنگفو کار شود و یک موش، آشپز. پس تو هم میتوانی شعر بنویسی.
نوجوان بودم و علاوه بر آن زندگی برایم زیادی سخت شده بود. دوستی هم نداشتم. یادم نیست دقیقا چه شد که به شعرهای حافظ رسیدم اما یادم است که چهارشنبهها بعد از مدرسه، تمام وقتم را با شعرهایش پر میکردم. چاپ دهه هفتاد بود. صفحات کاهیاش از هم دیگر جدا شده بودند. فونت چاپی معمولیای داشت که خواندنش راحتتر از نسخههای دیگرش با خط نستعلیق بود. شعرهای موردعلاقهام را در دفترم مینوشتم. چندتاییشان را هم حفظ کرده بودم. حافظ تمام فکرهایم را میدانست و دلداریام میداد. آن زمان یعنی ۱۲ سال پیش، کسی هنوز کسی مثبت اندیشی کور کورانه را هم بلد نبود، چه برسد به دلداری. فکر نمیکنم که آن دوران کلمه امید یا خوش بینی را شنیده بودم. پس فقط من بودم و حافظ. خیلی دلم میخواست من هم بنویسم. امتحانش هم کردم. اما اشتباه کردم و به بقیه نشانش دادم. از خنده نفسشان بند نمیآمد.
– خب حافظ چجوری شاعر شد؟
– حافظ، حافظ است دیگر. یک روزی نوشت و شاعر شد.
چند سال بعدش بود که موش سرآشپز و پاندای کونگفو کار را دیدم و چند سال بعدترش بود که فکر کردم خب بنویس. بد هم شد، مال خودت. به کسی هم نشانش نده.
دو – منتظر انگیزه و الهام نمان
تابستان سال ۹۷ بود شعر انگلیسی نوشتن را شروع کردم. از آنجایی که در سیزده سالگی به شعرم خندیده بودند، پس این بار در ۱۹ سالگی، هم انگلیسی نوشتمش هم این که به کسی نشانش ندادم. البته جز فضای مجازی. آن هم دو سه سال بعدش که کسی نظری نمیداد.
هجدهم آذر همین چند ماه پیش بود که چالش صد روزه نوشتن شعر فارسی را شروع کردم. امروز هم هفتادو نهمین روز است. (+) یکی از همان موقعیت های «شد، شد. نشد هم دیگر بیخیالش میشوم.» همین چند روز پیش، وقتی شعرهایی که قبل از شروع چالش را نوشته بودم را میخواندم، دیدم که میتوانم ویرایششان کنم. به نظرم این که خودت بتوانی چیزی که نوشتهای را ویراش کنی یعنی حداقل از قدم صفر کمی جلوتر آمدهای. تازه نصفه دوم دفترچه یادداشتم با دوبرابر سرعت نصفه اول پر شد. اگر منتظر میماندم، آنوقت کمتر کمتر شعر مینوشتم. برای همین با افتخار میگویم که در هفتادو نه روز، شاید ده روزش را کار الهام باشد، بقیهاش را خود خودم نوشتم.
سه – احساساتت را نخور
دقیقا اولین باری که خوردن حالم را بهتر کرد را یادم است. زمستان سه سال پیش، عصر جمعهای بود. برای شام حلیم داشتیم. به سرم زد که بروم از مغازه سرکوچه برای خودم خوراکی بخرم و بشینم با یوتیوب بخورم. با یک کیسه پر برگشتم. پاستیل نرم مارشملو را در دنت شکلاتی زدم و آن لحظه همه چیز آرام شد. فقط آن مزه وجود داشت. حس بهتری داشتم. یک پاستیل دیگر. بدیاش آن جا بود که تا از گلویم پایین میرفت، حس خوب غیبش میزد. البته حس خوب برای آن موقع خیلی تخیلی است. بهتر است بگوییم برای چند لحظه ناراحت نبودم.
درست مثل دخترک کبریت فروش که تا زمانی که کبریتی روشن بود رویایش را میدید و دیگر احساس سرما نمیکرد. اما یک لقمه به اندازه روشن ماندن یک کبریت در سرما طول میکشد. فقط هم همان چند کبریت اول اثربخشند.
حالا قوطی کبریت های خالی گوشهای افتاده و هنوز هوا سرد است، باید چه کرد؟ خیلی عجیب است اگر بگویم حس کردن سرما؟ یا حداقل اینکه کبریت برای گرم نگه نداشتن نیست. غذا هم روانکاوی نیست.
چهار – مهرت را پنهان نکن، خفهات خواهد کرد
شاید این باور عجیب وجود داشته باشد که تمام احساست را نشان نده. یا بیمحلی کن. یا من چرا باید عذرخواهی کنم؟
گاهی شانس دوباره، به طرز بیرحمانهای وجود ندارد. التماس کردن راه به جایی نمیبرد. پنج دقیقه و یا خواهش میکنم فقط یک دقیقه هم نداریم. وقتی زندگی تمام شد. یعنی همین. تمام شد. با این که بدیهی به نظر میآید. ولی باور کنید که آرزوی یک بار دیگر دیدن عزیزی آدم را رها نمیکند.
تمام حسرتها، از همه طرف محاسرهات میکنند و حلقهشان تنگ و تنگتر میشود. میخواهی نفس بکشی، ولی جا نداری. یاد تمام بارهایی که قدرش را ندانستی میافتی. تمام فرصتهای از دست رفته خفهات میکنند.
پنج – اگر حرف نزنی، کسی نمیتواند چیزی حدس بزند
عید نوروز سه سال پیش است. من روی مبلی نشستهام. مهمانی شام دعوتیم. همه به نظر خوشحال میآیند و همهاش از من میپرسند: «چت شده؟ چرا هیچی نمیگی؟» من واقعا هیچ چیزی نمیگویم و دارم فکر میکنم که یادم نمیآید چجوری باید خوشحال باشم. یا میترسم خوشحال باشم. ولی به هیچ کس چیزی نمیگویم. فقط خیره شدهام به گوشه نامعلومی.
حالا یک فروردین دو سال بعدش است. ما، در خانه عمویم، همه را به نهار مهمان کردهایم. یک جور مراسم اولین عید بعد از سوگ. اولین عید برایم حس غریبی دارد. من بیشتر از همیشه ساکت شدهام. حتی بهم گفتهاند ترسناک بهنظر میآیم. لام تا کام حرف نمیزنم. هیچ احساسی در صورتم نیست. همه به هر دری میزنند تا حالم را عوض کنند. شوخیها دیگر فقط شوخی نیستند، تلاشهای بینتیجهای هستند تا من واکنشی نشان بدهم. نهار را نتوانستم بخورم. اصلا از گلویم پایین نمیرفت. حالم داشت بهم میخورد که دیگر ادامه ندادم.
آخر سر، عصرش بغضم ترکید و حین راه رفتن در خیابانهای بارانزده شهر کوچکمان، به دختر عمهام هر چه را که توانستم، گفتم. هیچ کدامشان را نمیدانست. گفت که چقدر میخواست کمکم کند و هرچه که از دستش برمیآید، انجام بدهد. شبش حالم بهتر بود. حداقل توانستم شام بخورم و کمی بخندم.
2 پاسخ
چه مقالهی زیبایی نوشتید. کلی از متن زیباتون استفاده کردم.
مرسی ازتون. شما خیلی به من لطف دارید.