چگونه امنیت ریاضی همه‌چیز را تغییر داد

پیش داستان

من بچه‌ی اول خانواده هستم. درست بعد از این‌که به پدر و مادرم گفتند نمی‌توانند بچه‌دار شوند. اواخر دهه بیست سالگی‌شان بود و حسابی آماده بودند که والدین خوبی باشند تا هرچه که خودشان در کودکی می‌خواستند و نداشتند را به من بدهند. همین طور هم شد. با وجود یک برادر کوچک‌تر، الان که نگاه می‌کنم، می‌بینم من نازنازی بودم. هنوز هم هستم. آن قدر نازنازی که گاهی به من اجازه نمی‌دادند شکست بخورم. مادرم درس‌هایم را تا پنجم دبستان، بیشتر از من حفظ می‌کرد. پدرم باید دیپلم ریاضی سال ۹۶ را به تحصیلاتش اضافه کند. پدرم هر سال بعد گرفتن کارنامه نوبت دوم، اصرار داشت ریاضی سال بعد را در تابستان بخوانیم. این یعنی از کارش که برمی‌گشت می‌گفت : «ریاضیتو بیار.»

محرک اول و نیروی مخالف

سال‌های راهنمایی رفته رفته عاشق هنر و ادبیات شدم. قرار شد در دبیرستان ادبیات بخوانم. همه مخالف بودند. ادبیات هم شد رشته؟ خودت می‌توانی هر وقت که خواستی حافظ بخوانی. رشته‌ای انتخاب کن که شغلی برایش باشد.

شاید به نظر بیاید که همین جمله بود که مرا منصرف و یا دلسرد کرد. ولی نه. ویولون را برده بودم ( .) قرار شد حالا که ریاضی‌ام خوب است، پس آزادم هر رشته‌ای انتخاب کنم؛ چون محدود نیستم. پس داشتم با کتاب «ویولون برای کودکان» سعی می‌کردم چیزی از ساز، سر دربیاورم. همان موقع بود که فهمیدم نمی‌توانم به پذیرایی بروم و به پدرم بگویم این چه جوری است و او هم برایم حلش کند. فهمیدم که نمی‌توانم در این مورد روی پدرم حساب باز کنم.

پس به همه گفتم که می‌خواهم روی درس و کنکور تمرکز کنم. ولی راستش من جا زدم. ترسیدم و با اولین مانع فرار کردم. کاش داستانم یک قسمت اوجی داشت که نقش اول میان ناراحتی بعد از شکستش، راه حلی پیدا می‌کند و همه چیز به خوبی و خوشی تمام می‌شود. اما این داستان همین جا راکد مانده است. من آن موقع جا زدم و رشته ریاضی را انتخاب کردم. نه به خاطر این‌که می‌گفتند مهندسی خوب است و نه به خاطر این که باهوش به نظر برسم و نه حتی به خاطر این‌که پدرم به من گفت ریاضی در توانت نیست و من خواستم لج کنم.

فقط به خاطر امنیتم راهم را عوض کردم. همه چیز فدای امنیت شد. این‌که من چه کسی هستم را بر باد دادم تا آب در دلم تکان نخورد. هرچند سال‌های دبیرستان منزجر کننده بودند اما حداقل غریب نبودند. مثل اصرار ماندن در زندان فقط به خاطر این‌که حالا دیگر می‌شناسی‌اش.

هنر برای من خلق کردن و آزادی و خودم بودن را یک‌جا در خودش دارد، اما خبری از امنیت نیست. کاملا ناشناخته. تازه گاهی صدایی که می‌گوید هنر مال تو نیست، برنده می‌شود. آسیب‌پذیر بودن ترسناک است. یعنی آماده شکست خوردن. اما شکست برای من سرپناهم را از من می‌گرفته است.

یک بار که نمره‌ی ریاضی چهارم دبستانم کم شد، یعنی ۱۳/۵، چند ساعت خانه راهم ندادند. شکست، آخر راه بود. البته این را هم بگویم مهندس هم نشده‌ام. خواهش می‌کنم حداقل شما دیگر نگویید پس لیسانس مهندس معماری‌ات چه؟ من مهندس نیستم. یک کار اداری دارم چون بهتر از بیکاری است. در حال حاضر اصلا نمی‌دانم زندگی‌ام را چه کارش کنم. فقط نوشتن برایم ناله ضعیفی شده که ته مانده امیدم را خرجش می‌کنم.

حالا در بیست‌وپنج سالگی‌، زندگی‌ام درست شبیه یک مسئله ریاضی سخت شده است. با این تفاوت که پدرم نمی‌تواند برایم حلش کند. نمی‌تواند مرا تبدیل به من کند. آن هم وقتی که خودم نمی‌دانم «من» کیست. آخر وقتی ناکامی بیاید، کتاب ریاضی با عصبانیت به گوشه‌ای پرت می‌شود و من در اتاقم ساکت می‌مانم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. سلام و درود
    حس تنهایی نکن که منم با سن ۴۰ سالگی در همین بحرانی هستم که تو خیلی زودتر از من بهش پی بردی
    پس برای چیزی که آرومت میکنه بجنگ و نترس

    1. سلام. حالا خیلی خوشحالم که اینو نوشتم که بفهمم تو این مسیر تنها نیستم. برای شما آرزوی موفقیت می‌کنم. خیلی ممنون ازتون.

  2. ممنون از متن خوبتون عزیزدلم، من فکر کنم سن مادرتون باشم، انگار همیشه همه چیز تکرار میشه، منم ادبیات دوست داشتم، ولی ادبیات مال تنبلا بود. من ۵۳ سالمه، چهار سالیه با آقای. کلانتری آشنا شدم، یکی از بهترین سالهای عمرم. چقدر خوبه که ۲۵ سالته چقدر فرصت داری برای حال خوب، برای زندگی کردن، سن، زمان مهم نیستند مهم اینه که این نقطه ای که هستی رو دوست داشته باشی.می‌دونم موفقی دختر خوبم. اگه دوست داشتی مقاله‌ی منو که بخونی متوجه رنج‌های منم میشی. مهم اینه که جوونی و زنده‌ای و می‌تونی. عذر خواهتم عزیز دلم.

    1. تو یک روز بد، این کامنت خیلی حالمو خوب کرد. بهم این حسو داد که انگار تو جامعه‌ی خودمم. ممنون واقعا. حتما سایتتون رو نگاه می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *