سردرگمی و قدمهای اول
هرچه هم که به خودش میگفت که شعر نوشتن کار او نیست، باز هربار که آسمان را میدید که رنگهایش مثل آبرنگ در هم مخلوط شدهاند، دفترچه همراش را برمیداشت و چند خطی مینوشت. یا هربار که آهنگ موردعلاقهاش، آنقدر در وجودش رخنه میکرد که تمامش را پر میکرد، مینوشت. احساساتی که خفهاش میکرد را نمیدانست به چه روشی غیر از این باید کنترل کرد.
اما هر دفعه که فکر میکرد حالا چهقدر شاعر است و سریع جواب میداد که نیست. آنقدر ذهنش مچاله میشد که حالا جرئت نمیکرد به آهنگی گوش کند. هر کلمهای آهنگینی که وجود داشت، پتکی میشد و بر سرش میزد که تو هیچوقت نمیتوانی اینطور بنویسی. آن وقت دیگر شعر هم نمیتوانست بخواند. در هر شعری دنبال نشانهای میگشت. شاعری که چرایش را به او بگوید. اما هیچچیزی پیدا نکرد.
آن وقتها، همه کارهای دیگر بهتر بهنظر میرسیدند. اگر تصمیم میگرفت انگلیسی را ادامه بدهد. یا اگر همه چیز را به انگلیسی مینوشت چه؟
این جواب داد. کمتر احساس بدی داشت. با همان چند کلمهای که بلد بود میتوانست راحت چیزی سرهم کند. بیشترشان هم راضیاش میکردند. مسکنهای خوبی بودند تا زمانی که اثرشان از بین میرفت. بعد از مدتی دیگر نمیدانست که بهشان عادت کرده یا واقعا میخواهد ادامه بدهد. هر دورشدنی از شعر هم چیزی را حل نمیکرد. آنقدر دور میشد که دیگر هیچ چیز در زندگی برایش معنایی نداشت تا مگر این که شعری میخواند.
باید تصمیم میگرفت. باید کاری میکرد. باید با ترسش مقابله میشد. پس در برنامهای که میشناخت، کلمههای شعر و شاعر و شعر نوشتن را جستجو کرد. باید بقیه را هم میشناخت. چند توصیه را که پیدا کرده بود، در دفتر شعرش نوشت.
_بدون توقفی بنویس. بعدا میتوانی ویرایشش کنی.
_مهم نیست بد باشد، فقط بنویس.
_دستت را از روی کاغذ برندار. هر چه شد بنویس، بکش، خط خطی کن. تمام صفحه را پر کن.
_نگو، نشان بده. یا توصیف کن،توضیح نده.
_از حواس پنجگانهات استفاده کن.
_یک دفترچه کوچک، همراه همیشگیات باشد.
_یک تصویر بساز.
_ایدهات را سریع یادداشت کن، وگرنه یادت میرود.
همان عصر، فرنوش به لوازم التحریری رفت. یک دفترچهی کوچک به همراه چند خودکار و یک کتاب شعر خرید. حس میکرد واقعا شاعر شده است. نمیتوانست تا خانه صبر کند. به کافهای رفت. دفترچهاش را باز کرد. صفحهی اولش نوشت، «شعر های من» تاریخ شروع را هم نوشت. فکر کرد چهقدر طول میکشد تا دفترچهاش را پر کند.
به محض این که خودکار را که نزدیک کاغذ کرد، ذهنش خالی شد. سعی کرد توصیهها را یادش بیاورد. بالای صفحه نوشت، «مهم نیست بد باشد،فقط بنویس»
کمی عجیب است شاید
من با تو دوست نیستم
یا تو را می رانی از خود
یا من تو را
سال ها باید بگذرد شاید
تا دلم برای صدایت تنگ شود
تمام کینه ها پاک شود
تو هم مرا بخوانی
اما می ترسم دیر شود
سال ها که گذشت من نباشم
آن وقت تو تصمیم بگیری که
نخواهی من دیگری بشوم
به حرفای دلم نخندی
پنجره دلم را نشکنی
یادت بیاد دوست داشتم
حتی وقتی طردم کردی
کوچکو بی ارزشم خواندی
سال ها باید بگذرد شاید
چندین صحبت و اشک و فریاد آن طرف تر
شاید دیر نشود
شاید نخواهی من دیگری باشم
شاید نخواهی من دقیقا تو باشم
بهترین شعر بود ؟ البته که نه. ولی او چیزی نوشت. هرچند موقع خواندش، حس غریبی به او دست میداد و دقیقا چیزی که میخواست نبود. ولی قدم اول بود. حالا نوبت شعر خواندن رسید. بیشتر به کلمات دقت کرد. وقتی چیزی توجهش را جلب میکرد، فکر میکرد شاعر چگونه این را نوشته است؟ محو چینش کلمات شده بود. خوب نگاهشان میکرد.
اما چه فایده ؟ او که نمیتوانست شاعر بشود. چیزهایی هم که مینوشت شعر هم نبود. اصلا از چه کسی باید میپرسید. همه میگفتند. شاعرها از اول هم شاعر بودند. کسی هم به او گفته بود شاعری در قدیم از چند نفر میپرسد چگونه باید شاعر شد. آنها برای اینکه مسخرهاش کنند گفتند بپر در این آب یخ. او هم پریده بود و بعدش شاعر شد.
اصلا حافظ چگونه فهمید که میتواند شعر بنویسد. چه شد که شروع کرد؟ یا چه شد که نیما شعر نو را شروع کرد. مولانا کی وقت کرد آن همه شعر خوب بنویسد؟ چرا کسی داستانش را نمیگوید. این استعداد از کجا میآید؟ از خانواده؟ خانوادهی اهل نوشتنی نداشت. شاید به خاطر همین است که برای شعر نوشتن توضیحی پیدا نمیکرد. همه یا میدانستند که ذاتی بود. یا بیاستعداد بودند که فقط میتوانستند شعر بخوانند. فکر این که نتواند شعر بنویسد، دلش را آشوب کرد. انگار که حق زندگی کردن را از او گرفته باشند. مثل عمل جراحی لوبوتومی، که حق داشتن احساسات را از او بگیرند.
بهتر بود به انگلیسی مینوشت. خیلیها هستند که زبانهای دیگر سراغ ادبیات انگلیسی میآیند. موفق هم هستند. مثل کازوئو ایشی گورو. یا گروه موسیقی آبا. پس نوشت. هر وقت چیزی به ذهنش میآمد که بهدردبخور به نظر میرسید، یادداشتش میکرد.
مدتی گذشت و فکر کرد باید اینها را کسی بخواند. چند تایشان را منتشر کرد. شاید داشت خوب پیش میرفت. ولی فکر میکرد شعرهایش چیزی کم دارد. انگار که یک بعدشان کم است. سطحی هستند. حجمی ندارند. شعرهایی که میخواند، فارسی یا انگلیسی، مثل عطر یک دشت گلهای بهاری بعد از باران بودند. بوی خاک تازه باران خورده و گلهای نرم و نازک، اجازه نمیداد آدم چیز دیگری حس کند.
میتوانم قیاست کنم با روزی تابستانی ؟
تو دوست داشتنیتر و ملایمتر از آنی (.)
شعر موج بودند و او قایقی بدون پارو بود وسط دریا. کجا میخواست برود؟ نمیدانست. دریا او را کجا میبرد؟ به همان ساحلی که از آن آمده بود، برش میگرداند، غرقش میکرد یا اینکه او را به یک جای بهتری میبرد.؟ به انجمن شاعران. فقط اگر راهی بود که میفهمید در این انجمن راهش میدهند یا نه؟
فیلم انجمن شاعران مرده به او کمک کرد. (.)
من یک راز کوچک برای شما دارم.
ما شعر نمیخونیم یا شعر نمیگیم، چون شعر زیباست. ما شعر می خونیم یا شعر میگیم چون ما عضوی از نوع بشر هستیم و نوع بشر سر شار از شور و اشتیاقه.
پزشکی، حقوق، تجارت یا مهندسی، برای بقای زندگی لازمند. اما شعر، زیبایی، افسانه، عشق، چیزایی هستند که به خاطرشون زنده میمونیم.
ادامه دارد…
آخرین دیدگاهها