اولین شعر
به سمت صندلیهای ایستگاه مترو رفت. نشست و کیفش را روی پایش گذاشت. گوشیاش را از جیبش بیرون آورد. دست چپش را روی کیفش ستون چانهاش کرد. از این برنامه به آن برنامه چرخید. شعری او را متوقف کرد. به پشتی صندلی تکیه داد. گوشی را پایین آورد. همه داشتند سوار مترو میشدند. کیفش را برداشت و سوار شد. شعر را دوباره خواند. حتما شاعرش بعد از نوشتن این شعر، روز خوبی داشته است. کاش میتوانست جای او باشد. خوش به حالش که میتوانست شعر بنویسد. اصلا از کجا میدانست که استعداد دارد؟
چه کسی میداند دلیل انتخاب هر کسی برای مسیرش چیست؟ تعریف کردن چگونهاش، آسان است. چهطور شد که داستایوفسکی داستان نوشت؟ چهگونه دنیا به ونسان ونگوک نقاشی و رنگها را معرفی کرد و علی اسفندیاری چهگونه به نیما تبدیل شد؟ همه یک داستان چگونه دارند. اما این داستان چرا است که گاهی گوشهای دست نخورده باقی میماند.
چند سال پیش، او فکر کرده بود سوال چرا را کنار بگذارد. هر بار پاسخی برایش پیدا نمیکرد، درماندهاش میکرد. مرحلههای زندگی و انتخابهایشان به او فرصتی برای درمانده بودن نمیدادند. هر چگونگیای که پیش رویش میآمد را دنبال میکرد. دبیرستان، دانشگاه یا شغلش. فرقی نداشت که چه بودند و چه نبودند. اولین راهی که به نظرش راحت میرسید را انتخاب میکرد. دبیرستانی رفت که دوستش آنجا میرفت. به دانشگاه رفت چون نخواست پشت کنکور بماند و شغلی پیدا کرد چون دانشگاه تمام شده بود و ازدواج کرد چون میخواست از خانهی پدرش برود.
اما چرا این شعر برق از سرش پرانده بود؟ چرا نمیتوانست به چیزی غیر از نوشتنش فکر کند؟ شاعرها، آدمهای خاصی هستند. او فقط یک کارمند اداری ساده بود. یادش میآمد سالهایی ادبیات را دنبال میکرد. یاد رویایش افتاد. چهقدر هیجان زده بود. وقتی دنبال جوابی برای دردهایش در شعرهای حافظ میگشت و با خواندن پاسخشان خندهاش میگرفت. حافظ از کجا میدانست؟ شعر را برای چندمین بار خواند. تمام حسهای زندهبودن برگشتند. معنی تمام کلماتش را میدانست. زبانش ساده بود. پس چرا او نمیتوانست بنویسد؟
به کلمه Gifted فکر کرد. ترجمهاش چه میشد؟ دارای موهبت. معادله سادهاش چه میشد؟ با استعداد؟ همان معنی را نمیداد. چه چیزی توصیف میکرد که او موهبتی ندارد؟
به آهنگهایی که گوش میداد، بیشتر دقت کرد. چهقدر راحت تصویری را میساختند. بعد از چند آهنگ به خانه رسیده بود. سری به کتابخانه زد. کتاب آن شاعر، جلدی کهنه داشت. صفحههایش از هم جدا شده بودند. همانجا نشست و برای اینکه شعر را پیدا کند مقداری از کتاب را خواند. چند تا را زمزمه کرد. به اطراف نگاه کرد. نفسی کشید و دوباره خواندشان.
-به چی داری می خندی؟
-ها؟ این چقدر شعراش قشنگه.
کتاب را بالا گرفت تا او هم ببیند.
امید به صفحه باز کتاب نگاهی انداخت. کتاب را بیحوصله ورق زد.
نمیفهمم چرا شاعرا اینقدر پیچیده بودن. خب درست حسابی بیان بگن چشون بوده دیگه. چرا باید بپیچوننش خب.
کتاب را از دستش گرفت.
-پیچیده نیست. راحت با دل آدم حرف میزنه.
با دلت حرف میزنه؟ مگه خودت نمیدونی دلت چی میخواد؟ الان ساعت هشت شبه. شامم هیچی نداریم. دل من غذا میخواد. از این راحتتر؟
دل من غذا میخواد. روحم گرسنه میمونه و دلم سیر میشه . دل من غذا میخواد.
جملات در ذهنش پدیدار شدند. چه جملات عجیبی. چه اتفاق بدی میتوانست بیفتد اگر او مینوشتشان. هیچ. پس سمت اتاق رفت و دفتر و خودکاری برداشت و پشت میز نشست. همانها را نوشت. یاد کلمه Gifted افتاد.
مخالفش در فارسی چه میشد؟ بیموهبت. کسی که هدیهای نگرفته باشد.
به من هیچ چیز ندادهاند
خب حالا چرا باید ناراحت باشد که هیچ چیزی نگرفته است؟ مگر قرار بود بگیرد؟
بین صدای کاغذ کادوها گم شدهام
به من هیچ چیز ندادهاند
چون هیچ چیز نخواستهام
لیست آرزوهایم خالی مانده
آنچه داشتم، همه، جا مانده
-فرنوش؟ شام نمیخوری؟
-چرا اومدم.
نگاهی به کاغذ دفتر انداخت. پایینش اسمش را نوشت. او، فرنوش، یک شعر نوشته بود. اصلا چهطور اینکار را کرده بود؟ آن جملات چه گونه در ذهنش ظاهر شدند؟ او داشت فکر میکرد. به چه چیزی؟ به اینکه هرگز نمیتواند شعر بنویسد. این موضوع آنقدر احساساتش را برانگیخته بود که تحمل نیاورد و روی کاغذ خالیاشان کرد. او در مورد اینکه نمیتواند شعر بنویسد، شعر نوشته بود. خیلی عجیب بود. کاغذ را از دفتر جدا کرد. بلند گفت: من شعر نوشتم.
از اتاق بیرون رفت و با هیجان گفت: امید من یه شعر نوشتم.
-شعر؟
-آره. این اولیه.
به دفتر نگاهی انداخت.
-این شبیه بقیه شعرهایی که خوندم نیس.
-خب خوبه یا بده؟
-نمیدونم. من که بلد نیستم.
-خب من نظر تو رو خواستم بدونم.
-فکر میکنم اول مهمه که خودت چی فکر میکنی. خودت شعرتو دوس داری؟
-من بهش افتخار میکنم.
بعد از شام، کتاب را ادامه داد. به چند کتاب شعر دیگر هم سری زد. شعرها خیلی با شعر او فرق داشتند. چهقدر ملموس بودند. انگار این عمدی بود که آنقدر نزدیک باشند که در دسترس بهنظر برسند و آنقدر دور که هرکاری کنی بهشان نرسی. به شعر خودش نگاهی کرد. برگه دفتر را جدا کرد. طوری که خودش صدای خودش را بشنود آن را خواند. شبیه آن شعرها نبود. حالا شعر او چهگونه میتوانست شعر حساب شود؟ شعرش را دوباره خواند. دیگر نتوانست به آن بگوید شعر. این شعر نبود. اصلا این قافیه و ردیف و آهنگش کجا رفته بود؟ قطعا شعر نبود. یا اینکه بهتر بود یکی بیاید به او بگوید که این شعر حساب میشود یا نه؟
در اینترنت به دنبال جوابی برای سوالش گشت. کسی نمیتوانست چیزی که میخواهد را به او دهد. باید خودش میفهمید. شاید هم از اول درست حدس زده بود. شعر نوشتن مثل نوشتن لیست خرید و کارها نیست که او بتواند انجامش دهد. جوری که کلمات را انتخاب میکنند و کنار هم میچیننشان تصادفی نیست. حالا انگار نمیتوانست حتی مثل بدترین آهنگهایی که تا به حال شنیده بود، بنویسد.
شاید رازی در بین انجمن شاعران بود؛ مثل اینکه باید ویژگی خاصی میداشتی تا میتوانستی عضو انجمن شوی. این راز را هم کسی به کسی نمیگفت. قرنها بود که مخفیاش کرده بودند. اگر هم نمیدانستیاش، یعنی قرار نبود هیچ وقت در انجمن راهت بدهند. پس او شعری ننوشته بود. فقط چند خط نوشته بود.
دوباره با خودش مرور کرد. شاید جایی را اشتباه میرفت. اگر این اشتباه بود، پس چرا هنوز دلش میخواست بنویسد؟
ادامه دارد….
آخرین دیدگاهها