امتحانی که نتیجه‌اش نمره نبود

لیندزی استرلینگ در سرزمینی برفی ویالن می‌نواخت و می‌رقصید (.) با خودم گفتم: «چه کار جالبی. به نظر آسان می‌رسد.»

«بابا، من ویالن می‌خوام.»

«باشه. امتحان ریاضی ترمتو بیست شو، برات می‌خرم»

«ترم؟ امکان نداره. آخرین بار مال پنجم دبستان بود. تو این دو سالم که بالاترین نمرم هفده بود. امسالم اصلا که حرفشو نزن. نمی‌تونم»

«خب حالا تمرین کن.»

چند روز بعد، پدرم برایم یک کتاب کار ریاضی خیلی قطور خرید حدود چهار سانت ضخامتش بود. ترسناک و سنگین بود. پدرم کمک کرد. نصفش را تا روز قبل امتحان ترم حل کردیم.

شنبه، روز امتحان، به خاطر آلودگی هوا تعطیل شد. دوشنبه هم امتحان تعلیمات اجتماعی داشتیم یا یک چیزی در آن مایه‌ها. چهارشنبه هم تعطیل رسمی بود و آخرش افتاد، شنبه. هفته‌ قبل از همان شنبه اول، امتحان سخت تمرین کردم. حدودای نه صبح بیدار می‌شدم و تا نهار تمرین می‌کردم. لقمه آخر را که قورت می‌دادم، برمی‌گشتم به ادامه تمرین تا خود شام. شام هم همین‌طور تا شب. از دوزاده می‌گذشت که نمی‌توانستم چشم‌هایم را باز نگه دارم. پدرم تمام وقتی که خانه بود، با من ریاضی تمرین می‌کرد. نمره‌ام بیست شد. ویالن هم برایم خریدند.

ده سال بعد

عجیب نیست که تازه فهمیده‌ام که مهم‌ترین قسمتش نمره نبود؟ نه فقط نمره، حتی ویالن هم مهم نبود. این‌که نمره‌ام باعث شد و از فکر هنر بیافتم و ریاضی را دنبال کنم هم، مهم نبود. چیزی که من متوجه‌اش نشده بودم این بود که من نمی‎توانستم تنهایی از آن امتحان حتی پانزده هم بگیرم. پدرم با من تمرین‌ها را حل می‌کرد. آخرهفته‌، بعد غذا حتی دراز نمی‌کشید. مامانم بود که نگذاشت آن‌روزها، دست به سیاه‌ و سفید بزنم. آن بیست کار من نبود. یک کار جمعی بود. ولی آن روزها این را به من یادآوری می‌کند که من قدرت و اراده این را دارم که تلاش کنم و هیچ‌چیزی نتواند جلوی من بایستد.

وقتی سوم دبیرستان بودم، معلم حسابان بهمان گفت که بهتر است روزی یک ساعت و نیم تمرین داشته باشیم. من گوش کردم. اون موقع عاشق فوتبالیست‌ها بودم و این خیلی هیجان‌انگیز بود که بخواهم روزی نوددقیقه تلاش کنم. به خصوص حسابان که حسابی مغزم را می‌دواند. سوم دبیرستان هم چالش‌های زیادی داشت. احساسات نوجوانی تند و آتیشی و غیر قابل پیش بینی بودند. نه اینکه تمام روزها نود دقیقه رو رعایت می‌کردم. ولی خیلی آخر هفته ها جبرانشان می‌کردم.

حالا این نویسندگی

انتظار می‌رود که در این سن، سر عقل آمده باشم و همیشه دنبال حرفه و حتی سرگرمی‌ای باشم که یا درآمد برایم داشته باشد و یا قراره است در آینده نزدیک برایم درآمد داشته باشد. مثل این‌که دنبال هنر بودن قبل از نوجوانی و بعد از بازنشستگی قابل قبول است. بین خودمان باشد، من فقط می‌خواهم انجامش بدهم. همین. هنوز جزئیاتش را دقیق نمی‌دانم. ولی این را می‌دانم که به امید درآمد نیستم. فروشندگی که نیست، که اگر پولی درکار نباشد، تعطیل می‌شود. من همیشه می‌تونم بنویسم.

کفش‌های نقره‌ای

مهم، رویا داشتن است و پشت بندش استمرار. «فلانی باهوشه، تو پشتکارت خوبه.» همیشه  این جمله را به شکل‌های مختلفی شنیده‌ام. پس بهتر است حالا هم جواب بدهد. استمرار داشتن بعد از این ده‌سال یک جورهایی برایم تبدیل به رویا شده است.

شاید جاده زرد آجری نشانم بدهد که اگه چیزی را می‌خواهم بیرون از خودم دنبالش نگردم. هم قلب دارم، هم مغز و هم شجاعت. کفش‌های نقره‌ای‌ام هم من را به هرجایی که بخواهم می‌برند.

بعدالتحریر: راستی یادم نرود کفش بعدی که می‌خرم نقره‌ای باشد.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *