تعهد داشتن هم شوخی نیست ها. روز اول کلی ذوق داری که قرار است رشد کنی و بالاخره فهمیدی چی به چی است. اما روز بعدش خیلی سخت میشود و روز بعدش سختتر. حالا روز سومی است که به خودم قول دادم تا آخر سال هر روز مینویسم.
همهاش دارم از نوشتن فرار میکنم. همیشه فکر میکردم اگر چیزی را پیدا کنم که واقعا دوستش دارم آن وقت همیشه دلم میخواهد انجامش بدهم. بهش معتاد میشوم. اما الان خیلی سخت است. دلستر لیموییام را برای انگیزه کنار دستم گذاشتهام.
به پنج-شیش ساعت خواب اضافه بر سازمان نیاز دارم. آمدهام این جا چه بنویسم. اصلا نمیدانم. پس چند روز گذشته را تعریف میکنم.
معرفی پادکست
صبح خواب ماندم، هنوز گیج خواب بودم. دیرم شده بود و مجبور شدم اسنپ بگیرم. راننده اسنپ گفت «با پادکست که مشکلی ندارین؟» گفتم نه .با خودم فکر کردم چقدر مدرن و با فرهنگ. ولی نکند مجبور شوم به چیزی گوش کنم اصلا نتوانم با آن ارتباط برقرار کنم و روی اعصابم راه برود. صدای مجتبی شکوری را شنیدم. سریع پرسیدم:« رادیو راهه؟» گفت «روده.» بلافاصله عاشقش شدم. از سقراط میگفت. تمام راه چنان تمرکز کردم که خواب از سرم پرید. این متفاوتترین شروعی بود که یک روز میتواند داشته باشد.
کتابهای نخوانده
امروز ویدیویی در اینستاگرام دیدم که کسی کتاب جنگ و صلح تولستوی را دستش گرفته بود. خیلی قطور بود. چهقدر دلم میخواهد تولستوی بخوانم. ولی هنوز کلی کتاب نخوانده دارم و به خودم قول دادهام تا وقتی تمامشان نکردم کتاب جدیدی نخرم. لیست کتابهایی که دلم میخواهد بخوانم بلند بالا هستند. فکر میکنم که هیچوقت هم تمام نشوند. آخر اگر تمام شوند، چه؟ زندگی چه میشود؟
خوابم میآید
می گویند امشب برف میبارد. اما لباسهای من که هنوز تابستانی هستند. سردم نیست و به من احساس راحتی میدهند. روی مبل پذیرایی نشستهام و پدرم هم اینجا خوابش برده است. فضای آرام بیدردسری است که حیف میشود اگر به خاطر خواب آن را از دست بدهم. انتخاب بین خوابیدن و نخوابیدن برایم از انتخاب بودن یا نبودن هم سختتر است.
چالش و نوشتن
به خودم افتخار میکنم که چه قدر متعهد بودهام. چالش سختی است. روزها متفاوتاند. هیچ چیز مانند نونواری اشتیاق روز اول نمیماند.
چون در دنیای واقعی کسی را ندارم که با او در مورد نوشتن حرف بزنم، اینها همه مثل یک دریچه جادویی است که کسی نباید بفهمد. انگار من با غروب آفتاب به شکل موجودی دیگر درمیآیم و وارد دنیایی موازی میشوم. اما صبح به حالت انسانیام برمیگردم. یک جورایی شبیه کارتون شرک.
صدای باد تند میآید من کمکم چشمهایم دارند گرم میشوند. اما خسته نیستم. دلم میخواهد بیدار بمانم و کاری هیجانانگیز انجام دهم. مثل شروع کردن یک کتاب تازه. یا گوش کردن به چیزی و نقاشی کشیدن. یا با دوستی تا دیروقت حرف بزنم. یا فیلم ببینم. یا اینکه با موسیقی مورد علاقهام برقصم. انتخابها بیرحمند. بیخوابی بیرحمتر.
آخرین دیدگاهها