واقع بینی یا بدبینی؟
جدیدا در مقالهای خواندم که واقعبینی اشتباه است. چیزی را از پیش نمیبرد و بهانهای برای ترسیدن است.
متوجه خودم شدم که چه قدر پشت ماسک واقعبینی قایم شده ام. اما اصلا اگر نخواهم بترسم چهگونه باید انجامش بدهم؟ (این جمله برایم غریب و نامفهوم است)
هزارتوی تاریک
ذهنت آنقدر سریع بدترین اتفاقها را پیش رویت میگذارد که باید سرت را تکان بدهی تا به خودت بیایی. چه طور از پاسخ ندادن سریع تلفن یک نفر آن قدر ترسیدی که داری فکر میکنی چقدر طول میکشد تا کسی گوشی اش را پیدا کند و به تو خبر بد را بدهند. ذهنت میخواهد به هر قیمتی که شده زنده نگهت دارد. به هر چیزی که دم دستش باشد چنگ میزند. آخر احساس امنیت نمیکند. حق هم دارد. چه امنیتی؟ روی چه قولی مگر قرار است حساب کند؟ به کدام دیوار محکمی قرار است با خیال راحت تکیه بدهد؟ اینجا صحراست. پناهی نیست.
اگر خوشبینی تصویری است که میتوانیم خودمان را با آن زنده نگه داریم، آیا این ریسکی است که میپذیریم که اگر اوضاع خوب پیش نرفت بگوییم حداقل ما در راه خوش بودیم؟
ذهن زیادی محافظ
شاید اصلا موضوع زنده ماندن نیست. برای ذهن چرا. از ذهن ترسیده که نمیتوان انتظار داشت به آسانی آرام بماند. وظیفهاش مراقبت از ماست. اما اگر این وسط، زندگی گم شد چه؟ اگر حالا اوضاع خیلی بد تمام شد و وقتی به عقب نگاه کردیم، تازه فهمیدیم لحظاتی خوبی هم وجود داشتند. حسف که آنقدر نگران چاه بعدی بودیم که متوجهشان نشدیم. از دسترفتهها با ورد و جادو هم برنمیگردند.
آخرش؟
شاید یک جور بدبینی است که ما را به خوشبینی میرساند. در خوشبینی هم قرار نیست تظاهر کنیم همهمان آسیبناپذیریم. فقط باید راه سختی که میرویم را با فکر چیزی که دوستش داریم سر کنیم. مثلا من با فکر این که امشب دیگر واقعا زود میخوابم روز بیخوابم را شب میکنم.
آخرین دیدگاهها