هرچه گشتم نتوانستم تجربه خاصی را پیدا کنم که بخواهم در موردش بنویسم. آخر کار هشت تا چهار دفتری داشتن و وقتی هوا تاریک است از خانه بیرون بروی و در تاریکی هم برگردی، چیزی نیست که تجربهای بهخصوصی درونش پنهان شده باشد.
کار؟
چرا من سرکار میروم؟ به خاطر پولش؟ نه. پول زیاد تشویقم نمیکند. چون کارم را دوست دارم؟ انتخابم که نیست ولی از کارم بدم هم نمیآید.
پس چرا کار؟ خب به همان دلیلی که دانشگاه رفتم. چون وقتش بود و همه داشتند میرفتند. چرا این کار؟ چرا کارکردن در دفتر کارگزاری بیمه؟ چون گزینه دیگری نداشتم. یا فکر نمیکنم که دارم. چرا استفا نمیدهم؟ بیمه تامین اجتماعی شدم و این سابقه کاری حساب میشود. این بخش از همراه جامعه بودن را دوست دارم.
بگذارید از اول شروع کنم. لیسانس مهندسی معماری ام با هزار زور و بدبختی گرفتم. مهر و آبان ۱۴۰۱ آخرین امتحانهای ماندهاش تمام شد. من واقعا آزاد شده بودم. دنیایی از احتمالات و پتانسیل و آرزوهای ته کمد و ذوق ها جوش آمده در انتظارم بود. کات به شش ماه بعد که وسط اتاقم نشستهام و زار زار گریه میکنم. من نمیدانم با زندگیام چه کار کنم و از خودم متنفرم. پدرم هم دلداریام میدهد که این وضعیت موقتی است. ولی آخر او چه میداند؟ لیسانش مهندسی صنایع غذاییاش را که گرفت، خانه برنگشت، مشغول به کار شد. همیشه هم در کارخانههای غذایی کار کرده است که مرتبط به رشتهاش است. حالا لیسانسم دماغش را بالا میگرفت و من با عصبانیت بهش لگد میزدم.
تنها دود دودکش خانهای در جنگل تاریک
من به درد هیچ کاری نمیخوردم. (هنوز هم نمیخورم؟) هیچ چیزی بلد نبودم. نمیدانستم که چه چیزی هم میخواهم یاد بگیرم. خرداد که شد، گفتم دیگر بس است و رفتم شهرستان تا یک هفتهای از مادربزرگم مراقبت کنم. خیلی آسان بود. فقط غذا درست کردن و ظرف شستن داشت. چند بعدازظهر هم به اقوام سر زدم. یک روزش، پدرم به من زنگ زد که برایم کاری جور شده است. کار در دفتر بیمه. بیدرنگ قبول کردم. واقعا میخواستم کار کنم. از منتظر ماندن برای رویایی که خودم هم درست نمیدانستم چه بود، خسته بودم.
سیزده خرداد، برای مصاحبه تهران بودم و یکم تیر، پنج شنبه ساعت هشت صبح کارم را شروع کردم. از آن زمان شش ماه گذشته است.
خط افقی
کار هشت تا چهار، معمولترین نوع شغل است. هر روزت مشخص است و تقریبا همه چیز قابل پیش بینی است. خیلی زود هم روتینی پیدا میکنی. افرادی که با آنها کار میکنی همیشه قابل پیش بینیاند و شگفتزدهات نمیکنند . کارهایی که باید انجام شود، همان کارهای هفتهی پیش و ماه پیش است. انگار همه چیز قالب بندی شده است و همه در قالبی قرار گرفتهاند. اوضاع آنقدر نرمال است که عادت کردهام، وقتی رئیسم عصبانی میشود، ککم هم نمیگزد. خیلی آرام به سوالاتش جواب میدهم و بعد به کاری که داشتم انجام میدادم برمیگردم. رفتاری ندارد که آزارم بدهد. اصلا کارم چیزی ندارد که آزارم بدهد. همکار صمیمی و یا مغرور؛ روز پرکار و یا روزی که ساعت ها نمی گذرند؛ هیچکدامشان برایم فرقی ندارند. حالا دیگر وقتی از کارم میپرسند، میگویم کار، کار است.
فکر میکنم شاید بهتر است کار، همان کار بماند و فقط بخشی از زندگی را بپوشاند. ولی فقط بخشی. شاید نیازی نیست برگرفته از یک شوق باشد یا که به جامعه بشری خدمتی باشد.
راکی: زندگی، جوری که تجربهش کردم، میدونی، اون بیرون، فضای آزادانه پروازکردن و ازاینا، پر از سرخوردگیه.
جینجر: چمن اونجوری که بهنظر میاد نیست؟
راکی: چمن. دقیقا. چمن. همیشه طرف دیگهش ، سبز تره. وقتی میرسی اونجا قهوهای و زبره.
فرار مرغی ۲۰۰۰
2 پاسخ
واقعن گاهی باید فقط یه کاری انجام داد. اگه آدم بخواد منتظر بمونه هیچوقت فرصت مناسب پیش نمیاد. یه وقتایی از دل همین کارهای معمولی زندگیهای پرباری میشه بیرون کشید. شیرین و روان بود. لذت بردم یاسمن عزیز.
خیلی ممنون ازت. بعد از یک روز سخت کامنتت خیلی بهم چسبید.