چالش ۱۰۰ روزه شعر نوشتن

نوشتن همیشه جایی برای من بوده که تا خود خودم باشم و از آن‌جا که کسی سایتم را نمی‌خواند، من آزادم.

راستش من واقعا دلم می‌خواهد شعر بنویسم. وقتی می‌نویسم انگار همه‌چیز تا این‌جا برای این بوده که من دفترچه‌ام را روی زانویم بگذارم و این شعر را بنویسم. من بال دارم و رنگ‌ها عوض می‌شوند و صداها مبهم‌. انبار پنبه‌ی ذهنم رشته می‌شود. به چیزی که نوشتم افتخار می‌کنم.

ولی آن‌طرف‌تر، این فکر که زمزمه می‌کند تو برای این کار ساخته نشده‌ای بعضی موقع‌ها پیروز می‌شود. نمی‌گذارد شعر فارسی بنویسم. یعنی نوشتن انگلیسی را ترجیح می‌دهم. چون اگر به انگلیسی باشد، شکل زشت و زننده‌اش آنقدر چشمم را نمی‌زند.

حالا در این چالش ۱۰۰ روزه من با ترسم مواجه می‌شوم و هر روز شعر فارسی می‌نویسم. بعدش هم می‌آیم این‌جا برای‌تان تعریفش می‌کنم. درست مثل خواننده‌ها که قبل از اجرای آهنگ چند جمله‌ای توضیح می‌دهند. می‌ترسم ولی اگر خوب شد و جرعتش را پیدا کردم، قسمتی‌اش را نشان‌تان می‌دهم.

خیلی خب! بدترین حالتش این است که آخر این صد روز می‌نویسم حداقلش توانستم به قولم متعهد بمانم. صدروز تداوم شگفت‌انگیز است.

روز ۱ هجده آذر

هر کاری کردم تا ننویسمش. اصلا نمی‌خواستم انجامش بدم. دقیق نیروی قوی دافعه بین دو قطب هم‌نام آهن‌ربا بین من و دفترچه بود. با این‌ که صفحه‌ی دفترچه‌ام کوچک است ولی پر کردنش خیلی طول کشید و روان‌نویسم را برای هر خط هل دادم. مجبور شدم چندین بار تکرار کنم «مهم نیست بد بشه مهم نیست بد بشه» آخر سر نوشتمش و می‌دانی؟ آن قدرها هم بد نشد.

 

هنر بیشتری خلق کنید. شعر بد بنویسید. نقاشی کنید و بد بکشید. از دوستان‌تان، سگ‌تان، طبیعت، همه‌چیز عکس بگیرید. هنر خلق کنید و عاشقش باشید، نه به خاطر این خوب است بلکه بخاطر این‌ که عاشقش هستید.
هنر بیشتری خلق کنید. شعر بد بنویسید. نقاشی کنید و بد بکشید. از دوستان‌تان، سگ‌تان، طبیعت، همه‌چیز عکس بگیرید. هنر خلق کنید و عاشقش باشید، نه به خاطر این خوب است بلکه بخاطر این‌ که عاشقش هستید.                           انجمن شاعران مرده

روز ۲ نوزده آذر

دلم می‌خواست بگم روز دوم بهتر شد. ولی‌ نه. شاید بهتر است قبلش شعر فارسی بخوانم. فردا در مترو به جای کتاب داستان، شعر می‌خوانم. تا ببینم عصر که می‌آیم می‌توانم چیزی بهتر بنویسم.
مشکل این‌جاست که نمی‌دانم طبیعی است که به سختی کلمات را بیرون می‌کنم یا باید آسان باشد.
من فقط وقتی ایده داشتم، می‌نوشتم. که البته در مورد شعر فارسی مثل منتظر ستاره‌ی‌ دنباله‌دار بودن است. شاید هم بعد از چند روز برایم خیلی آسان شد و از یک صفحه هم بیشتر نوشتم.

روز ۳ بیست آذر

تعهدم را دوست دارم. از این که خودم را مجوبر می‌کنم تا تمام خط‌های دفترچه‌ام را پر کنم، لذت می‌برم. از شعری که نوشته‌ام، زیاد نه. ولی از نوشتنش چرا. امروز که کمی سهراب خواندم، تاثیرش را در انتخاب کلمات و زبان شعرم دیدم. این را هم دوست داشتم که وقتی شعر می‌خواندم به کلمات و آرایش‌شان توجه می‌کردم. قبل از امروز هرچه خواندم، همه‌اش توجه می‌کردم که دوستش دارم یا نه! امروز شعر را برای این خواندم که شعر بخوانم.

روز ۴ بیست‌و‌یک آذر

اول از همه، من آخرین باری که به عادتی از روی اختیار تا این قدر متعهد ماندم را یادم نمی‌آید. می‌دانم که به دلیل کلاس سایت نویسندگی این چند مقاله‌ی آخر شکل گرفت. به خصوص این چالش. ولی اگر ننویسم، نمره‌ام کم نمی‌شوم. جلوی همه‌ی بچه‌های کلاس تحقیر نمی‌شوم و حتی رفوزه شدنی در کار نیست. پس اجباری در کار نیست. انگار که تمام ماهیچه‌های دیگر دائم مقبض نیستند. و امروز که بالاخره نوشتن راحت شد. اهمیت نمی‌دادم کلمات چه‌گونه می‌آیند و یا اصلا معنی خاصی می‌دهند؟ فقط اجازه دادم که هرجور که دلشان خواست کنار یکدیگر بنشینند.

انگار که به رودخانه‌ای نگاه کنی که از روی سنگ‌ها می‌گذرد. دستت را ببری میان جریان و آب را از دستت را کمی هول می‌دهد را حس کنی.

فقط موضوع، نتیجه‌ی کلی این ۱۰۰ روز نیست. تک‌تک این ۱۰۰ روز است که هرکدام متفاوت از دیگری پیش می‌روند.

روز ۵ بیست‌ودو آذر
امروز شعر کم خوندم نتیجه‌اش هم این شد که به سختی آن صفحه را تمام کردم. علاوه بر آن که بالای صفحه‌ام نوشتم «مهم نیست بد باشه، فقط بنویس » و چند بار به آن نگاه کردم.
آخه یکی بگه این همه اصرار برای خوب نوشتن از  می‌آید دیگر؟
مگر اصلا کسی می‌خواهد بخواندشان؟ بعد از هر شعری، ورق می‌زنی و می‌روی صفحه‌ی بعد‌. بدترین شعر دنیا هم باشد، فقط بنویس.

روز ۶ بیست‌وسه آذر

یک از ملودی از آهنگی تو اینترنت پخش شده بود توی سرم تکرار می‌شد. کلمات ترانه دقیقا یادم نمی‌اومد. برای همین هم از فرصت استفاده کردم و باهاش شعر امروز رو نوشتم. موقعی که دارم می‌نویسم، پیش می‌آید که خط بعدی به ذهنم می‌رسد ولی به نظرم خیلی خوب نمی‌آید و همین طوری به صفحه خیره می‌شوم و بیشتر بیشتر در خودم مچاله می‌شوم. این چند روز دارم با این مبارزه می‌کنم که هرچه به ذهنم آمد را بنویسم  و چیزی را فیلتر نکنم.

روز ۷ بیست‌وچهار آذر

امروز یک شعر از کانال آقای دانیال مرادی خواندم که بعدش نوشته بود شعر که همیشه نباید جدی باشد. پس موقعی که داشتم می‌نوشتم گفتم سخت نگیرم و راست و پوست کنده چیزی که داشتم به آن فکر می‌کردم را بنویسم. خیلی هم روان و ساده شد.

روز ۸ بیست‌وپنج آذر

این که سعی کنم احساساتم را به زبان شعر ترجمه کنم، خیلی اوقات سخت است. شاید چون دقیقا نمی‌دانم چه حسی دارم. به تصویر ذهنی مبهمی و افکار گنگی که دارم فکر می‌کنم و یک خط دیگر می‌نویسم تا بشود « عه این دیگر این‌جا چه می‌کند؟» البته لحظه‌ی خوبی است وقتی چیزی می‌نویسی و در عین حال تو کس دیگری می‌شوی که الآن از این موضوع با خبر شده‌ای.

روز ۹ بیست‌وشش آذر

امروز تعطیل است. من سرکار نرفته‌ام و داشتم در یوتیوب ویدیو می‌دیدم که یکی گفت این حس را می‌دانید که انقدر احساس گم شدن می‌کنید که تبدیل به فرهنگتان می‌شود. بالای سرم لامپی روشن شد. برای همین نوشتم:

گم شدن، فرهنگ من است و پیدا شدن،شرم

و بقیه‌اش و هم راحت بود. منظورم از راحت این است که خیلی معطلی نداشت و تا یه جمله‌ای به دهنم می‌رسید، می‌نوشتمش. دارم خوب پیش می‌روم. این عالی است.

روز ۱۰ بیست‌وهفت آذر

نتظار داشتم که چون امروز دهم است متفاوت باشد و من بخواهم بخشی‌اش را نشانتان بدهم. همین که داشتم می‌نوشتمش مطمئن بودم که نمی‌خواهم کس دیگری این را بخواند ولی تا آخر صفحه رفتم. دیدن نتیجه بعد از انجام یک دهم کار، انتظار عجیبی است.

همین که یک روز را هم از دست ندادم،‌‌ به خودم افتخار می‌کنم.

روز ۱۱ بیست‌وهشت آذر
حتی اگه هنوز هم راحت نیستم که هر چی می‌خواهم رو بگویم ولی حداقل سر نوشتن زیاد ترمز نمی‌کنم. حداقل نه به اندازه دو سه روز اول. حالا نمی‌دانم این کار تازه من را تازه به نقطه صفر می‌رساند یا این‌که جلوتر.

روز ۱۲ بیست‌و‌نه آذر 

از آن روزهایی بود که به خودم گفتم خب یک روز را که می‌توانم بی‌خیال بشوم. ولی شب که داشتم فیلم می‌دیدم و آن‌قدر خوابم می‌آمد فیلم هم نصفه ماند به خودم گفتم فرصت خوبی‌ست. تند تند می‌نویسمش که تمام بشود، پس خبری از توقف نیست. واقعا هم خبری نبود.

دوازده روز گذشته است و من توانستم با نوشتنش راحت بشم و این هنوز یک دهم  از راه است.

روز ۱۳ سی آذر

امروز به یک آهنگ قدیمی برخوردم آشتی از نوش آفرین.

بگو مگه دوسم نداشتی، چرا رفتی تنهام گذاشتی / دیگه بسه برگرد کنارم عزیزم آشتی آشتی

با خودم فکر کردم برای یک ترانه خوب، کلمات ساده هم معجزه می‌کند‌. این‌ که حالا می‌خواهید بپرسید «آخرش شعر یا ترانه؟» (که یعنی فکر نمی‌کنید اینا یکی هستند.) باید بهتان جواب بدهم، واقعا نمی‌دانم. ولی اصلا مگر باید انتخاب کنم؟ خب جفتش . هدف این ۱۰۰ روز این بود که من با فارسی نوشتن راحت بشوم. شعر و ترانه حالا برایم فرقی ندارند.

نتیجه امروز خوب بود و دوسش داشتم. ولی جدی باید کم‌تر به قافیه چینی فکر کنم.

روز ۱۴ یک دی

یک جمله تو ذهنم همه‌اش تکرار می‌شد. «تو حرفات گم شدی» پس با این شروع کردم که معنی سوء ارتباط یا سوءتفاهم باشد.

روز ۱۵ دو دی
آخرین شب ۲۵ سالگیم بود. نمی‌توانم بگویم خوشحال بودم. چون نوشتم
آخرش‌ که چه‌ شد؟ /بعد از آهنگ غمگین / شب پر هیچ
تازه غمگین رو‌ هم جدا نوشتم بودم. غم گین.

روز ۱۶ سه دی
وقتی قبل نوشتن به خودم می‌گویم سریع بنویس تمام شود، خوابم می‌آید. مکث نمی‌کنم و سریع صفحه را می‌کنم. حالا مهم نیست اگر این جزء اصول شعر نوشتن باشد. یا اصلا شعر نوشتن اصولی داشته باشد. مهم این است که من دیگر نمی‌ترسم.

روز ۱۷ چهار دی
با دوستم در مورد تنها بودن و انتخاب کردنش حرف می‌زدیم و شعرم هم نتیجه‌اش همون شد‌. الهام گرفتن از صحبت ها و اتفاقات روزمره خیلی ساده‌ است.

روز ۱۸ پنج دی
وقتی داشتم مقاله شعر نوشتن از این آرزو آغاز می‌شود را می‌نوشتم. آخرش این است که اگر بدترین شعر دنیا باشد چه؟ برای همین موقع شعر نوشتن اصلا تلاش نکردم. هر چه که بود را نوشتم. نخواستم شاعرانه و زیبا شود. فقط هرچه که بود را با زبان خودم،خیلی ساده توصیف کردم. همین.
حسم؟ آزادی.

روز ۱۹ شش دی

باورتان می شود که اولین باری بود که نوشتنم یک صفحه‌و‎نیم شد؟ البته یک صفحه‌ونیم یک دفترچه کوچک و باریک. ولی تا قبل از امروز، یک صفحه را هم به سختی و زور تمام می‌کردم. شعرم هم صادقانه و خوب بود.

روز ۲۰ هفت دی

موضوع این است که فقط جلو بروی. اولین چیزی که به ذهنت آمد را بنویسی و بعد خط بعدی و خط بعدی. موقع آزاد نوشتن مکث کردن جایی ندارد. فکر کردن به این که الآن خوب شده است یا خیلی بد و دنبالش این که تو که داری بد می نویسی همان بهتر ننویسی و چه قدر متوهمی و بقیه رشته ی سردراز…

مهم نیست بد باشد یا خوب. فقط بنویس.

روز ۲۱ هشت دی

ثانیه اول یکی از تبلیغ‌های یوتیوب با ویدیوی دیگری که دیدم مخلوط شد و میوه پیوندی‌اش، شعر امروز بود. تازه یک عبارت تکرار شونده یا chorus هم داشت. نمی‌دانم چرا. به فضای شعر می‌خورد که این را تکرار کنم.

تو کارت را انجام بده/ آخرش چه می‌خواهد بشود

روز ۲۲ نه دی
پدرم یکی از شعرهای موردعلاقه‌اش از حافظ را خواند که مجلسی را توصیف می‌کند و تا خط آخر جمله ای در کار نیست. فکر کردم چه تکنیک خوبی.
روز ۲۳‌ ده دی
قرار است این کار را بعد از این صد روز هم ادامه بدهم. هر روز شعر نوشتن حداقل یادم می‌دهد که منتظر الهام و ایده نمانم و از اتفاقات کوچک روزمره هم ایده بگیرم.
روز ۲۴ یازده دی

امروز که شاهکار شد. یکی از خط‌هام که به عجیب دوستش دارم این است!

پیتزا بخور چون که پیتزاس
خب دیگر واقعا با شعر نوشتن راحت شدم. شاید کمی زیادی.

روز ۲۵ دوازده دی

کمی سردم بود که نتیجه‌اش یک شعر غمگین درباره این‌که من نمی‌دانم که چقدر نمی‌دانم. موضوع تازه‌ای نیست. حس می‌کنم دارم درجا می‌زنم.

روز ۲۶ سیزده دی

جدولم را نگاه کردم. هنوز یک چهارم راه را آمده و من ایده برای امروز هم نداشتم. چه برسد به هفتادوپنج ایده‌ی دیگر. پس همین را نوشتم.

تا آخر سال من شعر می‌نویسم/ تا آخر سال زندیگم معلوم نیس/ قافیه‌هام رو هواس/ من چه بدونم چه به چیس

روز ۲۷ چهارده دی

چرا خواستم شعر فارسی بنویسم؟ چرا همان انگلیسی نه؟ جوگیر بودن عواقب دارد. به هر حال در انگلیسی هم چند شعر نوشته‌ام که خودم دوستشان دارم. امروز هم اولین شعر خوبی را که نوشته بودم را ترجمه کردم. البته نه خط به خط. این‌جوری ترجمه‌اش کردم که اگر این موضوع را فارسی می‌نوشتم، چه می‌شد. شعرم در مورد فیلم هندی Veer-Zaara است. موقع تماشای این فیلم آن‌قدر گریه کردم که مجبور شدم فیلم را قطع کنم. نشستم حسابی گریه کردم و بعدش اشک‌هایم را پاک کردم تا صفحه را بتوانم ببینم و شعرش را نوشتم.

روز ۲۸ پانزده دی

دوسال پیش، قرار بود برای اولین بار خانه‌ی دوستم بروم. روزهای بدی بود. من تا صبح خوابم نبرد. صبح روی تختم نشستم و به آواز گنجشک‌ها گوش دادم. نور خورشید روی دیوار کنار تختم می‌تابید. من فکر می‌کردم کاش ساعت‌ها زودتر بگذرد تا من به خانه‌ی دوستم بروم. بعد شعرش را نوشتم. امروز هم نسخه فارسی‌اش را نوشتم.

نور صبحگاهی بتاب / منو دوست نداشته خواب/ قبلمو می‌دم به تو/ تا دوباره ببینم نورو

روز ۲۹ شانزده دی

سعی می‌کنم موقع شعر نوشتن، با خودم حرف بزنم. دقیقا بفهمم چه احساسی دارم. همان لحظه پس زمینه فکرم چه می‌گذرد. این روزها که بدون ایده دفترچه‌ام را برمی‌دارم، اصلا نمی‌دانم چه می‌نویسم. برایم خیلی جالب است.

روز ۳۰ هفده دی

امروز اولین روزی بود قبل از شروع نوشتن ایده‌ای داشتم. من به هیچ جایی تعلق نداشته‌ام. (این شاعرانه‌ترین شروع نیست؟) خبلی راحت سمت خط آخرم که با خط اول یکی است، شیرجه زدم. به این طرف در واقعیت افتادم. من واقعا چند لحظه این‌جا نبودم.

راستی اگر آخر چالش بتوانم این متن را تبدیل به داستان کنم، عالی نمی‌شود؟ فکر می‌کنم ژانر ماجراجویی- تخیلی داشته باشد.

روز ۳۱ هجده دی

چیزی که در مورد شعر و ترانه خیلی دوست دارم این است که بهت حق داشتن هراحساسی را می‌دهد. جایی شنیدم که شعر مثل یک عکس فوری از زندگی می‌ماند. بهتر است بهش اجازه بدم که درست همین باشد. اگه در شعرت بنویسی که «امیدوارم دلت برام تنگ بشه» اصلا مشکلی نیست. چون اون مال اون لحظه‌ است و اصلا قرار نیست قضاوتش کنیم‌.

روز ۳۲ نوزده دی

از چهار دیوار اتاقم دو دیوارش که روبه‌روی هم هستند سطح خالی زیادی دارند. دوتای دیگر را پنجره و در و کمد پر کرده‌اند. یکی‌شان رابا مثلث‌های رنگی و نامنظم، رنگ کرده‌ام. دیوار روبه‎رویی‌اش خالی ماند. نقشه جهان و چند نقاشی را که دوستانم کشیده بودند را بهش چسباندم و کم کم شروع کردم و چیزهای مختلف کوچک و بزرگی را بهش چسباندم. امشب داشتم نگاهش می‌کردم، دیدم که شعر ندارد. همین یک ایده‌ی ناب نیست؟ این‌طوری:

چرا هیچ شعری روی دیوار اتاقم نیست؟

روز ۳۳ بیست دی

امروز عصر موقع برگشت به خانه مثل همیشه منتظر بودم چراغ سبز شود تا از خیابان رد شوم. تایمر چراغ راهنمایی ۱۹۹ ثانیه بود. فکر نکنم بیش‌تر از این می‌تواند باشد. کمی به این‌طرف و آن‌طرف نگاه کردم که چشمم به آسمان خورد. یک دسته ابر آرام حرکت می‌کردند. میخ آسمان شدم. همان موقع گوگل‌نوت گوشی‌ام را باز کردم و نوشتم «ابرها آرام حرکت می‌کنند» چند خط بعدش را هم نوشتم. در خانه هم کمی تغییرش دادم که این طوری شد.
ابرها در حرکتند / کنار آسمان/ گوشه شهر راه می‌روند / بالای کوه می‌رسند/ باد تاب می‌خورد/ موهایم در وزش / نگاهم بالای سرم/ گلبهی و آبی/ به آسمان چیره شدهپاند/ زمستان نوک می‌زند/ سردم نیست/ همه‌شان بهتر از تصویری از خیالند

روز ۳۴ بیست‌ویک دی

چشم‌هایم از گریه و خواب پف کرده است. مثل چند شب پیش. فکر کردم عه گریه کردن عادتم شده است. بله درست حدس زدید. دقیقا با همین جمله شروع کردم. «گریه کردن عادتم شد، دوباره»

روز ۳۵ بیست‌ودو دی

در این‌جا بود که می‌خواستم جا بزنم. بگم اصلا همون انگلیسی بنویسم بهتر است.خیلی هم راحت است. برای تعریف کردن نمی‌گویم. ولی واقعا خوب می‌نویسم. خلاصه رفتم شعرهای قدیمی‌ام را بخوانم. انگلیسی‌ها را راحت نوشته بودم. خاطرات هم تداعی شدند ولی به یکی از شعرهای فارسی‌ام که رسیدم فهمیدم خیلی بی‌رحم است. احساساتش خیلی شدید و واقعی هستند. پس جای جازدن نداریم. بعدش از فرهنگ لغت کمک گرفتم. شانسی یک صفحه را باز کردم،چشمانم را بستم و دستم را روی یک کلمه گذاشتم. حدس بزنید چی بود؟ جلبک. چاره‌ای نداشتم. با جلبک. یعنی از زبان جلبک یک صفحه نوشتم.

روز ۳۶ بیست‌وسه دی

شعر خواندن، درست قبل از شعر نوشتن، ایده‌ای را دودستی تقدیمت می‌کند. چند شعر از یغما گلرویی خواندم. چندتایی از کتاب من رویایی دارم را خواندم. سبک نوشتنش خیلی راحت و ملموس است. بعدش البته که شعرم شبیه شعرهایش شد. الهام گرفتن است دیگر.

روز ۳۷ بیست‌وچهار دی

من اصلا در سکوت نمی‌نشینم. بگذارید این‌طوری بگویم. من هیچ‌وقت بدون این‌که سعی کنم با چیزی خودم را سرگرم کنم- چه گوشی و چه کاری مفید و یا فکرهایم- در سکوت نمی‌نشینم. حالا امتحان کردم. دو دقیقه فقط نشستم. معذب بودم و کمی دیر گذشت. ولی خب آخرش چیزی را نوشتم که خیلی بهش فکر می‌کردم. از ته قلبم نوشتم.

روز ۳۸ بیست‌وپنج دی

یکی از فیلم‌های محبوبم، فیلم Tick tick…boom که بازیگر موردعلاقه‌ام هم، اندرو گارفید نقش اول فیلم است. یکی از صحنه‌هایش که اندرو گارفیلد باید آهنگی بنویسد ولی چیزی به ذهنش نمی‌رسد، با مدیرش صحبت می‌کند که بعضی وقت‌ها سعی می‌کند درباره شکر آهنگ بسازد. مدیر ازش می‌پرسد چرا شکر؟ اندرو جواب می‌دهد که می‌خواهد مطمئن شود که می‌تواند درباره هرچیزی آهنگ بسازد.

پس تمرین شعر نوشتن در مورد اجسام تمرین بدی نیست که امشب انجامش دادم. در مورد لیوان چای نوشتم که روی میزم بود. بیشتر شبیه تبلیغ چای شد. ولی دوست دارم که در صندوق ایده‌هایم بگذارمش.

روز ۳۹ بیست‌وشش دی

آهنگ منبع الهام من است. اصلا به خاطر متن ترانه‌هایی که دوستشان دارم، دلم می‎خواهد من هم بتوانم مثل آن‌ها بنویسم. امشب به یک آهنگی گوش دادم که تاحالا نشنیده بودمش. آهنگ «بعد از تو» از گوگوش. متنش را خوب خواندم و بعد در سکوت نشستم و تا با الهام از آن چیزی بنویسم. آن‌قدرها هم سخت بود. البته آسان‌ترین گزینه این است که وقتی آهنگ، فیلم یا هر اثر هنری ولت نمی‌کند، درباره‌اش بنویسی. ولی خب تجربه خوبی بود. دوباره انجامش می‌دهم.

روز ۴۰ بیست‌وهفت دی

امروز یک صفحه از کتابی که تا حالا نخوانده بودمش را باز کردم و خواندمش. برای الهام. الهام بعضی وقت‌ها مثل حال خوب است. به راحتی به دست نمی‌آید. باید دنبالش بگردی و برایش کاری انجام بدهی. کتاب امید از استان ون هوفت بود. که به خاطر جلدش که نقاشی‌های مزرعه ون‌گوک را دارد و اسمش کتاب را خریدم. موقع خواندش یاد پادکستی که دوهفته پیش گوش کردم، افتادم. پادکست مصاحبه با یکی از بازیگرهای یکی از سریال‌های محبوم بود که به تازگی الکل را ترک کرده بود. می‌گفت پدرش الکلی بود. برای همین از الکل به شدت دوری می‌کرد تا این‌که در آن غرق شد. می‌گفت من دو فرزند دارم. این درست نیست. برای همین ترک کرد.

من شفا نداشتم/ من روحم را به حراج گذاشتم

روز ۴۱ بیست‌وهشت دی

امروز هم موضوع نوشتن برای یک فیلم بود. باید یک شیشه بذارم برای ایده‌هایم. همه را تا کنم و هربار خواستم چیزی بنویسم یکی از آن دربیارم و همان را بنویسم. فیلم Corps Bride را صدبار دیگر هم می‌توانم ببینم و ازش خسته نشوم. پلی لیستش را هم در یوتیوب پیدا کردم و به فیلم فکر کردم و یک صفحه‌ای نوشتم. ازش بدم نیامد. خوب بود.

منم پروانه آبی/ با نور ماه می‌شوم یکی

روز ۴۲ بیست‌ونه دی

تحمل بعضی روزها خیلی سخت می‌شود. آن‌قدر سخت که مطمئن نیستی به این زودی برای فردا آماده باشی. یک نیروی ذخیره می‌خواهم. کمکم کن. من چه‌جوری از پس فرا بر بیام؟

روز ۴۳ سی دی

درست است که تمام شعرهای یغما گلرویی را دوست ندارم. اما هربار که چند صفحه‌ای را می‌خوانم، شعرهایم شبیهشان می‌شود. خیلی راحت و روان هم می‌نویسم.

روز ۴۴ یک بهمن

وقتی بلافاصله بعد از شعر خواندن می خواهید شعر بنویسید. شعرتان خیلی شبیه چیزی که خواندید می‌شود. برای من اگر شعری که خواندم سبکش بیشتر شبیه چیزهایی که می‌نویسم باشد سریع‌تر می توانم بنویسم. مثلا الآن غزل‌های مولانا خواندم که از چیزهایی که من می‌نویسم خیلی دور است. البته که شعرم حال و هوایش را گرفت اما اصلا راحت نبود. ولی خب راحت و سریع نوشتن چیزی نیست که در شعر معلوم باشد. یا حتی مهم باشد.

روز ۴۵ دو بهمن

واقعا نمی دانستم چه بنویسم. در دفترهای بولت ژورنال قدیمی‌ام دنبال لیستی برای ایده‌ها می‌گشتم. ولی ایده‌ها همه‌شان برای شعرهای انگلیسی بودند. یک لیستی در اینترنت پیدا کردم که یکی‌شان این بود که بیرون را نگاه کن. چه حسی داری؟

این کاربردی ترین ایده است.

روز ۴۶ سه بهمن

نوشتن با فرهنگ لغت واقعا یکی دیگر از راه‌های کاربردی برای شعر نوشتن است. سه کلمه «انبوه» ، «حدود» و «سوغاتی» چه نسبتی با هم دارند؟ هیچ. ولی تبدیل شدند به یک شعر خیلی غمگین درباره یک رابطه از دست رفته.

روز ۴۷ چهار بهمن

یک ویدیو در اینستا دیدم که تیکه‌ای از سریال Gray’s Anatomy بود. زنی با گریه به مردی که در تخت بیمارستان دراز کشیده است می‌گوید: «آره تو حالت خوب میشه و دیگه درد نمی کشی ولی پس من چی؟ من چی می شم؟ ها پس من چی؟»

به خاطر همین ویدیو یک دقیقه‌ای قسمت‌هایی که این زوج با هم هستند را دیدم. سریال بدی نبود ولی دوست نداشتم تمامش را ببینم. امشب هم درباره‌اش چیزی نوشتم.

روز ۴۸ پنج بهمن

شعری بود که یک هفته درگیرش بودم. چند جایش ناقص مانده بود و هرچه می‌خواندمش پیش نمی‌رفت. تا این‌که مسافرت رفتیم. دختر دخترعمویم که خودش اهل کتاب و نوشتن است به من گفت که یک یادگاری برایش بنویسم تا به دیوار اتاقش بزند. شاید می‌شد به راحتی از کنارش بگذرم. ولی تصمیم گرفتم که همان شعر ناقصم را کامل کنم. کمکم کرد و از نتیجه‌اش راضی بودم.

روز ۴۹ شش بهمن

اگه اضطرار باشد، کارها سریع‌تر انجام می‌شود. برای امتحان، امشب دهانم را پر از آب کردم و به خودم گفتم تا شعرم را ننوشتم، قورتش نمی‌دهم. خیلی عجیب است؟ واقعا چاره‌ای نداشتم. به  ۴۹ روز که می‌رسد باید ایده‌های جدید داشته باشی.

روز ۵۰ هفت بهمن

به نصفه راه رسیدیم. فکر کنم به همین مناسبت هم یک کادو گرفتم. امروز که بیدار شدم. باید به تهران برمی‌گشتیم. خواب و بیدار بودم که یک شعر به ذهنم رسید. دفترچه‌ام نزدیکم بود و نوشتمش.

روز ۵۱ هشت بهمن

خیلی خسته بودم. شمع را روشن کردم و روی میزم گذاشتم. لامپ را خاموش کردم پشت میزم نشستم. شمع دقیقا کنار دفترچه‌ام بود و خیلی ساده نوشتم : زیر نور شمع / تو اتاق ساکت / من نمی‌شینم

روز ۵۲ نه بهمن

اگه امشب بپرسید شعرم درباره چه بود. می‌گویم هذیان‌های یک ذهن بیدار در جسم سخته همراهی با روحی که حوصله‌ش سر رفته است.

روز ۵۳ ده بهمن

چیز جدیدی که موقع شعر نوشتن یاد گرفتم این است که مدام از خودم می‌پرسم، این را چه نوع دیگری می‌توانم بنویسم و یا کدام کلمات اضافی هستند. که وقتی این تغییرات را اعمال می‌کنم، شعرم کلی فرق می‌کند.

روز ۵۴ یازده بهمن

در میان شعرهای حافظ به عبارت «خیال کج» رسیدم. ترکیبش توجهم را به خودش جلب کرد. در پادکست کتاب باز هم عبارت «زندگی خرچنگ‌های گوشه‌ گیر» را شنیده بودم که به نظرم آهنگ خاصی داشت. از من نپرسید که چه ربطی بهم دارند. ربط نداشتن به این دلیل نیست نمی‌شود جفتشان در یک شعر به کار روند. ادبیات یعنی آزادی.

روز ۵۵ دوازده بهمن

فکر کنم بالاخره در شعر نوشتن به جایی رسیده‌ام که اول می‌نویسم، بعدش می‌فهمم که آن حس را داشتم. از خودم می‌پرسم این دیگر از کجا آمد؟

روز ۵۶ سیزده بهمن

روزهای بد هم داریم، مگر نه؟ نمی‌شود هر بار که رفت پیش همه غر زد. ولی برای دفترچه‌ات وقت شعر نوشتن همه‌اش را می‌توانی تعریف کنی.

روز ۵۷ چهارده بهمن

یکی از قسمت‌های پادکست‌ کتاب باز از پسری ناشنوا می‌گفت که وقت گم شدن، سوت زده بود. وقتی حتی صدای سوت خودش را هم نمی‌تواند بشنود. بعضی امیدها درست مثل این است. هیچ چیزی نمی‌شنوی. نمی‌دانی اصلا پیدا می‌شوی یا نه. هیچ کاری غیر از سوت زدن نمی‌توانی انجام بدهی. با امیدی که زنده نگهت می‌دارد.

روز ۵۸ پانزده بهمن

دلم نمی‌خواست بنویسم. بدنم فیزیکی مقاومت می‌کرد. حتی ده دقیقه هم در سکوت پشت میزم نشستم ولی نتوانستم دستم را روی میز بگذارم و خودکارم را بردارم. مجبور شدم با دست مخالفم یعنی دست چپم دست راستم را میخ‌کوب کنم و حتی خودکار را روی کاغذ هل بدهم. واقعا دردناک بود. نوشتن راستی بعضی وقت‌ها خیلی سخت می‌شود.

روز ۵۹ شانزده بهمن

تا حالا شده بعضی وقت‌ها آن‌قدر نتوانید بنویسید که مثل ماست چکیده می‌‌شوید تا بتونید چند خط بنویسید؟ نه؟ فقط من؟

روز ۶۰ هفده بهمن

آهنگ‌ شهر غم داریوش را امروز شنیدم. شب موقع نوشتن، آهنگ را پخش کردم و سعی کردم تصویری را که در ذهنم شکل می‌داد را بنویسم.

روز ۶۱ هجده بهمن

راستی! شعر نوشتن درست بعد از آزاد نویسی خیلی راحت می‌شود. این که در شعر به جایی رسیده‌ام که اول می‌نویسم و بعد می‌خواهی و گاهی متعجبم می‌کند، خودش یک نوع پیشرفت حساب می‌شود.

روز ۶۲ نوزده بهمن

اگه دل‌ مشغولی‌های روزمره را بیرون بریزیم، آن‌وقت می‌توانیم بفهمیم واقعا چه‌چیزی ما را تحت تأثیر قرار می‌هد.

روز ۶۳ بیست بهمن

چند بار به شعر برگشتم. چند خط می‌نوشتم و دیگر نمی‌توانستم ادامه بدهم. کنارش می‌گذاشتم و دوباره سراغش آمدم. تمرین جالبی است.

روز ۶۴ بیست‌ویک بهمن

اگر بخواهم با خودکار رنگی بنویسم، حس می‌کنم حس متفاوتی به من می‌دهد و البته همیشه برای هضم کردن چیزهایی که به تازگی شنیدی و خواندی و انجام دادی وقت بگذاری. شعر نوشتن یک جور هضم کردن روحی روانی است.

روز ۶۵ بیست‌ودو بهمن

سه کلمه تکلیف، سوسو و خرمالو . همیشه وقتی می‌خواهم با فرهنگ لغت شعر بنویسم، کلماتی را پیدا می‌کنم که هیچ ربطی بهم ندارند. ولی خب نتیجه‌اش خیلی جالب می‌شود.

روز ۶۶ بیست‌‎وسه بهمن

تا حالا شده است چیزی که ازش متنفر بودید و آرزویتان بود که هیچ‌وقت انجامش ندهید را به عنوان یک گزینه در نظر بگیرید؟ به همه گفته‌اید که ازش متنفرید و حالا می‌خواهید بهش فکر کنید؟

اگه زمان عوض شه/ نظرت هم بدل شه / اعتمادت کجا میره؟/ تو یاسمنی یا یکی دیگه؟

روز ۶۷ بیست‌وچهار بهمن

یک دفتر شعر از فریدون مشیری دارم که سال کنکورم با آن آشنا شدم. هربار که می‌خوانمش احساس می‌کنم جایی هستم که به آن تعلق دارم ولی گمشده بود. شعر نوشتن بعدش هم درست مثل لباس تازه موردعلاقه‌ات را پوشیدن است.

روز ۶۸ بیست‌وپنج بهمن

حرف‌هایی که مغزمان بهمان می‌گوید، گاهی اوقات خیلی بی‌رحم و خشن است. یعنی یکی‌شان این‌طور است. که من اسمش را گاتل گذاشته‌ام. مادر دروغین راپونزل در انیمیشن گیسو کمند که همه‌اش به او گفت تو نمی‌توانی در دنیای بیرون زنده بمانی. تو تنهایی نمی‌توانی از پس خودت بربیایی. درست از گاتل من، شرور است اما امروز به‌اش فرصت دادم تا او حرف بزند. آن‌قدر بدجنس شد که خودش فهمید زیادی با من خشن شد.

روز ۶۹ بیست‌وشش بهمن

شعر نوشتن در مترو جالب است. وقت‌هایی است که ایده‌ای به ذهنم می‌رسد. موضوع هم حسی بود که وقتی یکی از ناامنی‌هایت را به کسی می‌گویی و آن‌ها تعجب نمی‌کنند و نمی‌گویند فقط خودت هستی که این فکر را داری و شاید کمی مخالفش باشند ولی تو باورشان نمی‌کنی. هیچ وقت هیچ تعریفی در آن مورد را باور نمی‌کنی و به خودت می‌گویی حتما مشکل آن‌ها هستند که با تو روراست نبوده‌اند.

روز ۷۰ بیست‌وهفت بهمن

الان ساعت هشت‌ونیم شب جمعه است. که فردا شنبه می‌شود. آخر هفته برای چای خوردن هم در خانه نمی‌شیند. هرچه بگوییم: «نشینی، ناراحت می‌شم جون تو. بابا بذار حداقل یه چای بخوریم بعد حالا هرجا خواستی برو» هیچ وقت گوشش بدهکار نبوده که نبوده.

روز ۷۱ بیست‌وهشت بهمن

تو آشپزخانه داشتم سیرها را برای شام ریز می‌کردم. آهنگ‌های سنا برزنگه از گوشی پدرم پخش می‌شد. به‌نظرم خیلی جالب می‌شد اگر می‌توانستی آشپزی کنی و به دوست خواننده‌ات بگویی: «حوصله‌ام سر رفت، برایم بخوان.» فکر کردم بعدش بخواهد بگوید به شرط آن‌که تو هم شعرهایت را برایم بخوانی. من هم بگویم: «الآن نه ولی. بعدا توی اتاق.» این جمله ظاهر شد:

چیزهایی که در تاریکی به تو می‌گویم / چیزهایی هستند که نمی‌دانستم وجود دارند

در این ۷۱ روز نوشتن، ده روزش هم الهام و ایده نبوده است. پس نباید اصلا منتظر بشینم تا حسش بیاید.

روز ۷۲ بیست‌ونه بهمن

آب و هوا را نگاه کردم. از سر کنجکاوی کشورها و شهرهای دیگر را هم چک می‌کنم. بعضی جاها برف می‌بارید. این‌جا در تهران خبری از برف نیست. بغض کردم. دلم برف می‌خواست. با خودم گفتم اگر ننویسمش خفه‌ام می‌کند. دفترچه‌ام همراهم نبود. در همان برنامه نوت گوشی نوشتم: آن‌قدر دلم برف می‌خواهد که بغض گلویم را می‌فشارد/ خورشید تابستان می‌درخشید/ برف ولی حالا خجالتی شده / دلم برایش تنگ شده / دلم برای برف تنگ شده / بهاری که آمد / کودکی‌ام را با خودش آب کرد  / هیچ وقت برنگشت/ زیر آفتاب قد کشیدم / ولی دلم سکوت زمستانی می‌خواهد/ تا چشم کار کند همه جا بدرخشد/ دست هایم یخ بزند/ نفسم را ببینم/ گونه‌ها و نوک بینی‌ام بی‌حس شوند / راه رفتن سخت شود / شاید هم سربخورم / دلم برف می‌خواهد  / کاش برگردی دلم ترا می‌خواهد

روز ۷۳ سی بهمن

دفترچه‌ام را عوض کرده‌ام. اطرافو نگاه کردم که چشمم به تقویم اسفند افتاد. نقره‌‌ای بود. اسفند رنگش همیشه نقره‌ای بوده.

روز ۷۴ یک اسفند

این بعضی موقع‌ها خیلی عجیب میشه / یا که روح منه که غریب میشه

روز ۷۵ دو اسفند

همان دختر دخترعمومیم در کانال تلگرامی‌اش نوشته بود: «چه حسی دارد وقتی کسی، آرزویت را زندگی کند؟» برایش نوشتم حس بدردنخوری و شکست. او نوشت که انگیزه گرفته است. انگیزه؟ با خودم فکر کردم. خب پس بس نیست این حس شک من به شعر نوشتن؟ هرچند که هنوزم روحم را می‌خورد. ولی خب باز سوژه‌ای بود.

روز ۷۶ سه اسفند

یک قوطی کوچک پپسی (اسپانسر نیست) خالی نگه داشتم که ایده‌هایی برای شعرنوشتن را درونش نگه دارم. اصلا نوشابه را برای این خریدم. ارتفاع قوطی حدودا ۱۰-۱۲ سانتی متر است. اصلا نوشابه را برای همین کار خریده بودم. ایده‌ای انتخاب شد، نوشتن در مورد یک شی بود. صندلی آشپزخانه جلویم بود. دلم می‌خواست در مورد یک چیز جالب بنویسم. ولی قرمزی‌اش نیم‌گذاشت چیز دیگری را ببینم.

روز ۷۷ چهار اسفند

می‌دونین شاید مشکل از من است. مشکل من، خود من است. یعنی با خودم بیگانه هستم. شاید همه جهان می‌خواهد به من کمک کند. ولی من ترسیده‌ام و هیچ چیزی را نمی‌پذیرم. شاید همه خوشحالند و فقط من زوارم در رفته است.

روز ۷۸ پنج اسفند

هربار فرهنگ لغت را باز می‌کنم، بی‌ربط ترین کلمات به هم پیدا می‌شوند. ولی این آسان ترین تمرین برای شعرنوشتن است. باور- خاکسار- ستون

روز ۷۹ شش اسفند

یکی از خواننده و ترانه‌سراهای مورد علاقه‌ام تیلور سوئیفت ( Taylor Swift ) در مورد یکی از آلبوم‌هایش گفته بود که چند کلمه مجذوبش کرده بود. این‌را هم گفته بود که از جمله‌ای که سال‌ها بود در برنامه نوت گوشی‌اش داشت استفاده کرده بود. برای همین وقتی یک شعر را هم کامل نکنم ولی یکی از خط‌هایش را دوست داشته باشم در نوت گوشی‌ام نگهش می‌دارم. که تا حالا ازشان استفاده هم کرده‌ام. جمله‌ای که امروز به کارم آمد، «کاشکی ازت خسه بشم» بود.

روز ۸۰ هفت اسفند

تا چند شعر شاعری را می‌خوانم و بعد خودم می‌خواهم شعری بنویسم، سریع شعرم حال‌وهوای او را می‌گیرد. انگار که یک بستنی شاه‌توت بخورم و بعدش خودم زرشکی بشوم. باید از هفته بعد حتما هرهفته را به یک شاعر اختصاص بدهم تا کمی درشان عمیق بشوم.

روز ۸۱ هشت اسفند

شاعر امشب هم یغما گلرویی بود که شعرهایش خیلی «اینجایی» هستند. یعنی خودمانی. در دسترس. می‌خوانی‌شان و می‌گویی: «چه خوب. من هم می‌توانم این جوری بنویسم.» بعد می‌نویسی و می‌بینی چه قدر متفاوت شده است. ولی به من کمک وجهی از خودم را ببینم. هرچند تاریک و ناخوشایند. ولی تازه بود.

روز ۸۲ نه اسفند

نوشته یکی از همکلاسی‌هایم را خواندم و که چندکلمه‌ را که برایشان معنی خاصی داشت را توضیح داده بودند. یکی‌اش دلبر بود. لینکش را این‌جا می‌گذارم. باید بخوانیدش.

در موردش یک شعر هم نوشتم. مفتخرانه افتضاح شد.

بذارین بگم اسمش بود دلبر / تازه شدم من عاشق یه دختر / منو که دید سلام کرد / خندیدو سرخی لپاش نگام کرد / مامانم کفت چه قشنگه / عروس منه چشاش خوش رنگه / قدوبالاشو ببین / تپل مپل، خانم مارو ببین

روز ۸۳ ده اسفند

تا حالا به این فکر کرده‌اید که اگر الآن در زندگی‌تان شکست خورده و ناامید هستید، ده سال دیگر چه بر سرتان خواهد آمد؟ اگر جواب باشد هیچ. فقط موهایم سفید می‌شوند. تصویری وحشتناک خواهد بود.

روز ۸۴ یازده اسفند

شعر امروز را کی نوشت؟ من که نبودم. باورتان می‌شود اگر بگویم از خطی که می‌خواستم بنویسم تعجب می‌کردم. چشمانم گرد شد. این دیگر چیست. به خاطر این نمی‌گویم که وقیح یا بی‌شرمانه بود. انگار من نبودم. می‌دانید چه می‌گویم؟

روز ۸۵ دوازده اسفند

صحنه‌ای یکی از فیلم‌های موردعلاقه‌ام را تماشا کردم. فیلم (Never Let Me Go) هرگز تنهایم نگذار که بر اساس کتاب Never Let Me که اولین باری که دیدمش هم یک شعر در مورد همان صحنه‌اش نوشتم. صحنه‌های آخر فیلم است که جز پایان‌بندی فیلم محسوب می‌شود. باید که الآن بهتر می‌نویسم. یک شعر فارسی هم در موردش می‌نوشتم.

روز ۸۶ سیزده اسفند

اصلا خسته شده‌ام از بس فکر کرده من شاعر هستم یا نه؟ این‌ها شعر هستند یا نه؟ اگر شعر هستند چرا باید بنویسم؟ آیا قرار است چاپشان کنم یا نه؟ اصلا چرا باید بنویسم وقتی اصلا اهمیتی ندارند؟

حالا با خودم گفتم «اصلا خب که چه؟» و بی مهابا همین را در شعرم تکرار کردم:

شعر نوشتن، که چه؟ / راهم معلوم نیست، خب که چه؟ / من منم. من،من می‌مانم/ هرکسی که دوستش ندارد که چه؟/ راه من، راه من است/ پرپیچ و خم/ بی نشانی و مقصد / گم می‌شوم و پیدا شاید/ برنده بنامند مرا یا نه خب که چه؟

روز ۸۷ چهارده اسفند

رنگ، شکل‌های مختلف و کلمات و آهنگ. همیشه موضوعات محبوب من بودند. سعی کرده‌ام هرکاری که می‌کنم، نوعی به آن‌ها مربوط شود. فکر می‌کنم این‌ها عناصر اصلی دنیای من باشند. دنیایی که شاید برای بقیه عجیب به نظر برسد، اما رهایش نمی‌کنم، چون آن‌ها هرگز رهایم نکردند.

روز ۸۸ پانزده اسفند

امروز سرکارم که بودم و اوضاع اصلا خوب پیش نمی‌رفت، فکری به‌نظرم رسید. اگر قرار است رنج باشد، چرا انتخابش نکنم. می‌دانم که فکر تازه‌ای نیست و قبلا از بودا آن را شنیده بودید، ولی در مورد شغل آن را به کار نگرفته بودم. همیشه فکر می‌کردم خب اگر کارم را دوست داشته باشم، رنج و عذابی در کار نیست. ولی امروز با خودم گفتم باید بتوانم رنج را انتخاب کنم نه این‌که به من تحمیل شود و هیچ کاری نتوانم در موردش انجام بدهم. پس به معماری فکر کردم. شاید دوباره سراغش بروم.

روز ۸۹ شانزده اسفند

در یوتیوب در مورد معماری چند ویدیو نگاه کردم. درباره‌اش فکر کردم. اگر قرار است دوباره انجامش بدهم، باید درست انجامش دهم. من لیسانس معماری دارم. دوسالی می‌شود که رهایش کرده‌ام. باید از اول بخوانمش. برای همین به یک دفترچه نیاز دارم.

دفتری برمی‎دارم/ افکارم دور نشوند/ بمانند در جیبم/ بی‌ثمر دود نشوند

روز ۹۰ هفده اسفند

بعضی روزها انگار راهی را پیدا کرده‌ای. ولی همچنان مطمئن نیستی. اگر شکست بخوری چه؟ تصمیمت اشتباه است یا نه. به خصوص اگر بخواهی به تصمیمی برگردی که فکر می‌کردی اشتباه است. اما الآن درست به‌نظر می‌آید؟

انعکاس تصویرم در آیینه محو است

روز ۹۱ هجده اسفند

روزی از اسفند است که بوی بهار را می‌شنوی. البته هرسال مثل هم نیست. چند سال به کل چیزی حس نکردم و چند سال اول اسفند شوق سال جدید را داشتم. امسال، امروز، جمعه، هجده اسفند بویش را شنیدم. آفتاب نرمش در هوای بارانی یادم آمد  و نسیم خنکش روحم را تازه کرد. احساس تازگی می‌کنم.

روز ۹۲ نوزده اسفند

این بار دو صفحه شد. هرچه در فکرم بود را خالی کردم. سطرها را سازمان می‌دادم. از آن موقع هایی بود منتظر بودم تا همه چیز را برای دفترچه تعریف کنم.

روز ۹۳ بیست اسفند

ویدیوهای یوتیوب واقعا کمک می‌کنند. منظورم ویدیو پادکست است. یک موضوع را توضیح می‌دهند. موضوعات مورد علاقه‌ام هستند. مثلا این آخری که دیدم در مورد اضطرابی بود که از کارهای انجام نشده می‌آید.

روز ۹۴ بیست‌ویک اسفند

من وقتی دارم پشت میزم کار می‌کنم، همیشه صدایی هست. یک ویدیو پادکست، پادکست، نواها، آهنگ، هرچه باشد در سکوت نمی‌نشینم. یا خیلی کم در سکوت راه می‌روم. وقتی می‌خواهم شعر بنویسم، برای تمرکز صدا را قطع می‌کنم. چند ثانیه بیشتر طول نمی‌کشد که من دارم می‌نویسم. خیلی ساده است. همیشه هم کار می‌کند.

روز ۹۵ بیست‌ودو اسفند

من خودناباورم. ایده‌ی جالبی نیست؟ وقتی می‌خواهی تصمیم مهمی بگیری و ذهنت شروع می‌کند به تخریب کردنت. حالا این‌جاست که درمانده می‌شوی و البته منفعل. تازگی شنیده‌ام این خودش یک تصمیم است.

روز ۹۶ بیست‌وسه اسفند

چند روز گذشته چند تا ویدیوی یوتیوب دیدم که دو تا راه حل ازش یاد گرفتم. یکی این‌که کمیت خیلی مهم‌تر از کیفیت است. یکی دیگر این‌که اگه سعی کنیم کار و خراب کنیم، بهتر است. یعنی وقتی می‌خواهم شعر بنویسم باید سعی کنم بد بنویسم. چون در غیر این صورت می‌خواهم شعر فوق‌العاده‌ای باشد و این من را خشکیده نگه می‌دارد.

روز ۹۷ بیست‌وچهار اسفند

اگر بخواهیم حرف‌های بقیه را در مورد خودمان باور کنیم، دیگر یادمان می‌رود چه کسی بودیم. خودمان برایمان غریب می‌شویم. اگر خواسته‌ای هم حرفی بزند، می‌ترسیم که این دیگر از کجا آمد؟ این مال من نیست. ولی فقط فراموش شده بود. وگرنه از جایش تکان نخورده بود.

روز ۹۸ بیست‌وپنج اسفند

یکی روش‌هایی که برای شعر نوشتن، تو قوطی‌ام انداخته بودم، نقاشی بود. نگاه کردن به یک نقاشی. سراغ نقاش موردعلاقه‌ام، ونسان ون‌گوک رفتم. نقاشی شکوفه‌های بادامش. کمی که بهش خیره شد، کلمات خودشان سراغم آمدند. اگر موقع نوشتن مانع خودم نشوم، احساسات واقعی‌ام را می‌فهمم.

روز ۹۹ بیست‌شش اسفند

دیگر می‌توانم در خواب و بیداری هم چیزی بنویسم. بدون این که متوجه شوم تمام شد.

روز ۱۰۰ بیست‌وهفت اسفند

امشب خیلی ناراحت بودم و داشتم فکر می‌کردم خب چگونه تعریفش کنم. پایان خوبی بود‌

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *