زندگی با “کتابخانه نیمه‌شب”

نورا سید، یک دختر سی‌وپنج ساله در بدفورد انگلستان و از خود ناامید است.
وقتی کم کم با زندگی نورا آشنا می‌شویم، امید ما هم برای هر تغییری از بین می‌رود. زندگی‌اش یک جور حس خفگی به آدم دست می‌دهد، خودش این طور فکر می‌کرد ستاره‌ی مرده‌ایست و تبدیل به سیاه‌چاله شده است.
وقتی تصمیم گرفت که دیگر نمی‌خواهد زنده بماند چون کسی دیگر به او نیازی ندارد و بودنش بی‌فایده است، نمی‌توانیم مخالفت کنیم؛ ولی خب از آن‌جا که صفحات کتاب مانده بود می‌دانیم داستان تمام نشده است.
او این فرصت را از طرف همه‌مان داشت که حسرت هایش را جبران کند . او زندگی‌های متفاوتی از یک برنده المپیک تا یک خواننده راک و یا یک گردشگر را امتحان می‌کند و ما با او تصمیم می‌گیریم که این زندگی مناسبی  وجود ندارد. حتی وقتی که بهترین زندگی را امتحان می‌کند، ما درست مانند او می‌دانیم که این زندگی مال او نیست و هرچند عالی، او به آن‌جا تعلق ندارد.
بعد از برگشتن نورا به زندگی ریشه‌ای‌اش، آن نفسی را اول داستان نمی‌توانستیم بیرون دهیم و داشت خفه‌مان می‌کرد را بالاخره بیرون می‌دهیم. برای همین پایان داستان، ما و البته نورا دیگر دنبال آن انتخاب ایده‌آل نیستیم. حالا ما یک دید تازه‌ای داریم که آن آسمان گرفته و صحنه‌ی خاکستری اول داستان بدفورد را آفتابی و رنگی جلوه می‌دهد. به جای پذیرایی سوت و کور نورا، گل های باغچه جلوی خانه‌اش که
قبال اصلا نمی‌دانستیم وجود دارد را می‌بینیم.
هیچ کسی زندگی نور را نجات نمی‌دهد نورا با فرد جدیدی آشنا نمی‌شود که حس تنهایی را از بین ببرد. فقط همان آدم‌های معمولی زندگی‌اش هستند که ازشان به خاطر مهربانی‌هایی که در حق او کردند و اندوه‌اش مانع دیدنشان شده بود قدردانی می‌کرد.
نورا در آخر می‌نویسد خیلی ساده است که به تمام کارهایی که می‌شد انجام بشوند ولی نشدند فکر کنیم. ساده است آن‌قدر حسرت بخوریم و بخوریم تا دیگر زمانی برای‌مان باقی نماند.
انتخاب‌هایی که در شکل حسرت موقع سکوت سراغ‌مان می‌آیند و آن قدر آن‌جا می‌مانند و سنگین می‌شوند که نفسی باقی نمی‌ماند.
اگر انتخاب دیگری کرده بودم الان وضعیت متفاوتی که یعنی بهتری داشتم. پس قطعا خوشحال بودم. اگر رشته دیگری داشتم، اگر آن دوست یا آن فرصت را از دست نمی‌دادم. موضوع این جاست که آزادی انتخاب مسیر، دلیل بر انتخاب نتیجه‌اش نیست.
نیمه‌شب ساعت تاریکی است که ثانیه‌ی بعدش، روز جدیدیست و همین اصل زندگی را به نورا یادآوری می‌کند که تا وقتی ثانیه شمار به سمت ساعت دوازده و یک ثانیه را حرکت کرد، یعنی زندگی در جریان است و این تمام چیزی است که نیاز داریم؛ پتانسیل.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *