روزمرگی از این که بعد از چند روز سردرگم دارم کم کم به این نتیجه میرسم که از زندگیم چی میخوام. حداقل انقدر که ساعت یازده نیم شب تو تاریکی نشستم در حالی که الآن باید خواب باشم دارم یه چیزاییو مینویسم که خودمم نمیدونم تهش چی میشه.
از تلگرام از یه کانالی آهنگاشو پخش کردم و با چشمای نیمه باز میخوام از امروز بگم. چون بالاخره باید یکی باشه که یه چیزاییو بهش بگی. در مورد من بهتره بگم که بنویسی. الآن فهمیدم من تو نوشتن خیلی راحت تر حرفمو میزنم تا صحبت نکردن. اینم نمیخواد بهم بگین که باید درستش کنم. خودم میدونم. فقط اینکه آزادی که برای خودم بودن موقع نوشتن حس میکنم, با آدما همیشه حس نمیکنم. نمیتونم بگم که اصلا حس نمیکنم. چون صادقانه من به بعضی ها از جمله تراپیستم حرفاییو زدم که خودم تا اون لحظه نمیدونستم وجود دارن.
ولی تو خسته و کلافه هستی و فقط دلت میخواد یه کاری کنی که یکم احساس بهتری داشته باشی, بعد بهت میگن بیا بیشتر احساس بد داشته باشیم. خب الآن نیاز به شارژ شدن دارم. ( این کانال تلگرام آهنگای عجیبی داره. اینیکه داره پخش میشه برای دیسکو بهتره تا نوشتن در تاریکی.)
کلافگی امروزمم به دلیل اینکه هورمونا از چرخ و فلک خوششون میاد, یادشون میره که بعدش حالت بهم میخوره و یادت میره چجوری روی زمین راه بری. برای همین شام رو که آماده کردم که غذای حاضری موردعلاقمم بود, ماکارونی نیمه پخته با پنیر, گذاشتم روی میز با مرغی که بابام درست کرده بود و سس قرمز هم آورده بودم. با اولین لقمه احساس بدی بهم دست داد. دلم نمیخواست دیگه اون غذا رو بخورم ولی گرسنم بود. این مثل بچه ها کلافم کرد و تا بابام از میز شام دور شد هق هق گریه کردم. من عموما اینقدر احساسی نیستم ولی تو بدنم احساس راحتی نداشتم. اومدم تو اتاقم که با فیلم بقیه ی غذا رو بتونم بخورم و حواسم نباشه ولی مزه بیمزگی غذا و اون احساس مضخرفی که بعضی موقع ها تو سینت احساس میکنی و اگه به اندازه کافی استرس داشته باشی, فکر میکنی داری سکته میکنی, دست به دست هم دادن که من با یه کاسه ماست راضی بشم و به خودم بگم که خب فردا یکم زودتر بیدار میشم و صبحونه یه چیزی میخورم. ولی میدونین الان نزدیک دوازده شبه و و فردا صبح قراره ترجیح بدم بخوابم
آخرین دیدگاهها