کسی به من نگفته…

عصر بارانی‌ای است دوست عزیز.

این هوا احساساتی‌ام می‌کند. گاهی هیچ‌‍چیز نمی‌خواهم غیر از تو. اما همه‌چیز را می‌توانم داشته باشم به غیر از تو.

اصلا کسی به من نگفته که ما به هم می‌آییم. شاید تو هم موافقشان بودی. یا هنوزم هستی.

بعضی روزها, مثل امروز, نمی‌توانم به خودم اعتماد کنم. جلوی پایم را نمی‌بیبنم. خودم را هم که اصلا نمی‌شناسم.

اما تو را چرا. نفس کشیدنی برایم.آرامم می‌کنی ولی آنقدر در دسترسی که همیشه نمی‌بینمت.

مرا ببخش. باید جبران کنم. بگویم هیچ‌کسی غیر از تو را نمی‌توانم ببینم. بگویم روح و قلبم را به تو تقدیم می‌کنم. در ازایش کمی زمان می‌خرم. به‌نظرت قلب و روحم را چند می‌فروشی؟

تو چندوقت می‌خریشان؟ چندساعت؟ یا چند روز؟ خیلی دلم می‌خواهد بیشتر از این‌ها برایت بیارزد.

کسی به من نگفته که ارزشی دارم. حتی خودم هم مطمئن نیستم.

اصلا هرچیز باارزشی که دارم را به تو می‌بخشم.

تا بازی را مانند همیشه از دور تماشا نکنم. یک بار هم که شده مرا انتخاب کن, کسی به من نگفته که می‌توانم.

فقط این را می‌دانم که تمامم را به میدان می‌آورم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *