درجست و جوی هنر(۱)

کلاس نویسندگی خلاق که می‌رفتم, استادمان به‌مان می‌گفت برای نوشتن آسیب‌پذیر باشید؛ برای مثال, نمونهای را خواند که کتاب را این‌طور شروع کرده بود که وقتی می‌خواست به دانشگاه نویسندگی برود, دفترهای خاطرات قدیمی‌اش را در کوچه‌ی کناری خانه‌شان سوزانده بود.

پس فکر کردم به جای نوشتن شعارهایی که خودم از انجام دادن‌شان خیلی دورم, بیایم دقیقا بگویم, چه شد که من به این‌جا رسیدم؛ تا یا بعضی مسائل برای خودم روشن شود و یا دیگر از حسرت گذشته دست بکشم.

بگذار ببینم همه‌ی این‌ها از کجا شروع شد؛ آیا از دبستان بود که فیلم و انیمیشن و کتاب خواندن و در کل داستان, کار شبانه‌روی‌ام بود؟ یادم است شب موقع خواب کتاب داستان که می‌خواندند من نمی‌خواستم بخوابم و دلم می‌خواست ادامه‌اش را برای چندمین بار گوش کنم.

شاید این‌ها برای همه‌ی کودکان یکسان است و آغاز همه‌چیز از راهنمایی بود که شیفته‌ی سینما شدم و دوست داشتم بازیگر و فیلمنامه‌نویس و کارگردان بشوم.

نمیدونم دقیقا چه بود که من را از این کار منصرف کرد و من بلاتکلیف و بی‌رویا ماندم. شاید فهمیدم من آدم جلوی دوربین نیستم و برای همین هم بی‌خیالش شدم.

هرچه که بود, دبیرستان دنیای دیگری بود و من این را نمی‌دانستم؛ فقط نگران این بودم که مطالب سخت می‌شوند یا نه. الان می‌بینم این آخرین سوالیست که باید راجع به آینده‌ات بپرسی؛ سخت می‌شود یا نه؟

نقاشی را هم مدتی انجام می‌دادم. کلاس سوم راهنمایی تمام شده بود و از شروع تابستان یک سال هرجا که بودم, دفترم همراهم بود و نقاشی می‌کشیدم تا تابستان بعدش که به کلاس طراحی چهره با مداد رفتم. آموخته‌ها و پیشرفت من در آن تابستان, تا چند سال بعدش هم با من بود.

دقیقا تقصیر جامعه و خانواده نبود که من ریاضی را دنبال کردم. من رویایی نداشتم, فقط به این فکر می‌کردم که فقط اگر ریاضی بخوانم پدرم می‌تواند کمکم کند.

مطمئنم که به‌مان, اشتباه یاد داده‌اند. رشته و دانشگاه, رویا نیستند. رویا باید خیلی دورتر باشد, رویا باید آن آبی دوردست باقی بماند تا همیشه در حال حرکت باشی. حتی بزرگترین نویسنده‌ی دنیا شدن هم رویا محسوب نمی‌شود. چون تولستوی بعد از به دست آوردنش گفت “خب حالا که چی؟”

بهتر است برگردم به همان دوران راهنمایی, با این‌که دنیای آشوبی بود, در برابر دبیرستان و دانشگاه هیچ بود.

آن موقع داستان و خاطره می‌نوشتم و شعر می‌خواندم و رونویسی‌شان می‌کردم؛ فکر کردم جالب می‌شود اگر همه ی اینها جزء درس‌هایم بشوند. پس به یکی دو سالی گفتم می‌خواهم بروم رشته‌ی ادبی, که شعر بخوانم. نمی‌خواهم آخرش را برایتان تعریف کنم ولی خب این هم به جایی نرسید. چرا؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *