ادامه؟

چند روز پیش, بدجوری در فکر دست کشیدن بودم. اصلا نمی‌دانستم که چرا باید ادامه بدهم.

فکرهایی که من حمله می‌کردند و من خشکم زده‌بود و احساس معذبی داشتم و نمی‌دانستم چجوری باید از خودم دفاع کنم. این فکرها که تو دیگر بزرگ شده‌ای و باید دست از رویاهایت بکشی. هنر را فقط برای تفریح و سرگرمی‌ات بگذار؛ مثل خواندن ورق‌های تصادفی‌ای از دفتر شعری, نه این‌که از صفحه‌ی اولش شروع کنی. یا خواندن کتاب و نوشتن برای این‍‌که می‌خواهی بعدازظهر روز تعطیل زیبایی داشته باشی و خیلی رومانتیک است اگر در این هوا بنویسی یا کتابی بخوانی.

می‌نویسی و میخوانی که چه بشود؟ اصلا برای شغل فکری کرده‌ای؟ هیچ به شرکت نفت یا معلمی یا منشی‌گری فکر کرده‌ای؟ چرا برای‌شان رزومه نمی‌فرستی؟ رشته‌ات چه؟

دنیا بعضی وقتا بی‌رحمانه به جلو حرکت می‌کند و تو ناگهانی می‌فهمی که گونه‌ات گزگز می‌کند تا آیینه بهت نشان می‌دهد که سیلی خورده‌ای, ولی دقیقا یادت نمی‌آید چجوری و کی.

شاید کار درست هم همین بود. که بی‌خیال همه‌ی این‌ها بشوم.

جمعه شب بود که داشتم عقلم را از دست می‌دادم. پس به دوستم گفتم صبحش برویم قدم بزنیم, چون خیلی اوقات چیزی در من برای احساس گرمی محبت تمانا می‌کند در حالی که من تلاش می‌کنم بخوابم و اصلا نمی‌دانم باید به این احساس چگونه پاسخ بدهم.

با دوستم بیرون رفتیم و از هر جایی حرف زدیم و او هم به حرف هایم گوش داد. تا به کافه رسیده بودیم حسابی گشنه و تشنه بودیم. همین‌که سفارشمان حاظر شد, آهنگ جازی داشت پخش می‌شد و من احساس خوبی داشتم, دفترچه‌ام را برداشتم و شروع کردم به نوشتن. شعری بود. ایده‌ام را خیلی دوست داشتم. درباره‌ی آن احساسات رمانتیک عاشق‌بودن.

بعدش چند لقمه‌ای که خوردم, چشمم به باریستار خورد که رفت میزی را مرتب کند. فکر کردم که او از این خوشحال است یا از سر اجبار و بی حوصلگی به سمت میز می‌رود. همین باعث شد ایده‌ی داستانی به ذهنم برسد و آن را هم یادداشت کردم. شایدم آن را به داستان کوتاهی تبدیل کردم و همین‌جا گذاشتمش.

کمی بعد وارد کتابفروشی قشنگی شدیم و نشستیم تا شعر بخوانیم. شعرهای احمد شاملو بدجوری برق از سرمان پراند. دوستم, ذوق‌زده, برایم شعر خواند. آن‌لحظه, دیگر هیچ‌چیزی اهمیتی نداشت؛ صداهای اطراف کم‌رنگ شدند و زمان ایستاده بود, برای من.چرا که فقط من بودم و کلمات.

در خانه هم ویدیویی دیدم که اولش پرسید, شکست را چگونه تعریف می‌کنید؟ آیا اگر سر موقعی که خودت تعیین کردی موفق نشدی, پس شکست خورده‌ای؟ یا حالا که آدم‌های اطرافت موفق هستند, پس تو شکست خورده‌ای؟ یا اگر همان‌طور که اینترنت به تو دیکته می‌کند, از زندگی‌ات لذت نمی‌بری, پس تو, شکست خورده‌ای؟

یا در معنای بهترش, اگر دست از کار بکشی و بخشی از خودت که به تو احساس زنده‌ و توانابودن می‌دهد, را زیرپا بگذاری؟ چون می‌ترسی. چون می‌ترسی تمام این‌های داخل سرت را در صورتت فریاد بکشند.

یاد آن دونده‌ی مارتنی افتادم که پایش قبل از مسابقه, آسیب دیده‌بود ولی تا پنج صبح روز بعدش ادامه داد تا مسیر را تمام کند. در حالی که نفر آخر شده بود و از اتمام مسابقه, ساعت‌ها بود که می‌گذشت.

حالا او شکست‌ خورد, فقط چون آخر شد؟ یا باید شرکت نمی‌کرد, چون امکان نداشت, حتی جز ده‌نفر اول بشود؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *