تصمصیم داشتم برای نوشتهی امروز, راجع به درد فیزیکی و تحمل کردنش بنویسم, ولی یادم آمد که قبلی را در مورد تروما نوشتم.
ولی خب من چهکار کنم؟ همین امروز صبح بود که ساعت پنج و نیم ساعتم زنگ خورد و بیدار شدم. حالا هیچ وقت صدایاش را نمیشنوم و خودش خاموش میشود؛ ولی این بار بیدار شدم و خواستم قرص آهنم را بخورم و بعدش هم بخوابم که فهمیدم دندانم درد میکند. بیشتر آب خوردم و سعی کردم صفحات صبحگاهیام را بنویسم؛ ولی به چیزی غیر از درد دندان نمیتوانستم فکر کنم. خواستم قسمت جدید سریال موردعلاقهام را تعریف کنم که چهقدر دوسش داشتم که شامم, پیتزای سبزیجاتی بود که درست کردم. ولی اصلا نمیتوانستم فکر کنم. خلاصه باید یک ساعت بعد از قرص آهن صبر میکردم تا بتوانم صبحانه یا قرص مسکن بخورم. چون برای صبحانه قهوه میخورم و قرص مسکن را هم نمیدانستم چقدر با قرص آهن تداخل دارد. البته تا الآن که هشت نه ساعتی میگذرد, مشکلی نبوده است.
بعد صبحانه و قرص مسکن و صبر و حمام و یک مسکن دیگر, تغییری نکرد. خوابم میآمد و اصلا خوشحال نبودم که زود بیدار شدم و فکر کردم که چرا نباید یک بار خیلی زود بیدار شوم و بهم خوش بگذرد. چرا همهی صبح زودبیدارشدنها باید برای کاری و با سختگیری باشد. اصلا بیخیال این درد و این مسائل.
الآن سوال من این است که چهگونه باید صبح زودتر از زمان موعد از خواب بیدار شوم و ازش لذت ببرم؟
خودم فعلا جوابی براش ندارم. ولی میتواند یک سوژه برای نوشتن باشد. امروز سر نهار که غذا یکم تند بود و جوییدن هر لقمه خیلی طول میکشید خودم را وسط یک برنامهی تندخوری تصور کردم اسمش رو یادم نمیآید ولی برنامهاش اینگونه است که بالهای مرغ خیلی تندی میخوردند و به سوالاتی جواب میدهند. پس فکرکردم, اگر من در این برنامه شرکت کنم, فقط برای خود برنامهاست؛ یعنی کسی که اصلا غذای تند دوست ندارد, باید غذاهای تند بخورد.
این دقیقا همان تضادی است که قهرمانهای داستان برایشان پیش میآید و فکر کردم اینجوری شاید چیزجدیدی را در مورد خودم کشف کنم و یا به سطح دیگری برسم. ولی خب صبح زود بیدارشدن به اندازهی بالهای مرغ خیلی تندخوردن سخت است و همچنین بهاندازهی چندین ساعت دندان درد.
همهی اینها با اینکه عذاب آورند ولی آیا نمیتوانند به سوژهای برای نوشتن تبدیل شوند؟ آنوقت شاید بتوانم چیزی بنویسم که از مال امروز خیلی بهتر باشد.
خبرتان میکنم.
آخرین دیدگاهها