تروما, همان اتفاق وحشتناکی است که دیدت را به دنیا عوض میکند.
این تعریف نمیتواند نشان دهد که بعد از حادثه و رنجی که کشیدی, چقدر عوض شدی. این فقط یک اتفاق ناخوشایند سادهای نیست که بعدا بتوانی به آن بخندی یا اینکه جز آن افکار مزاحم نصف شبی باشد که به یادآوردناش فقط باعث شود قیافهات را مچاله کنی و غلت بخوری و بخوابی.
این همان اتفاق بدی نیست که چند سال بعدش اصلا یادت نیاید که چرا در آن عکس ناراحت بودی و یا چرا آن نوشتهای که از آن دوران پیدا کردی, پر از ناامیدی است. آخرش هم که به خودت میگویی چرا خودم را آنقدر اذیت کردم؟
این همان حادثهای است که احتمالا نوهات با کنجکاویاش مدام ازت سوال میکند و تو آرام جواب میدهی در حالی که چشمانت در آن لحظه, درست شبیه چشمان بیروح همان روزهایت میشود.
اینکه چقدر تغییر میکنی را وقتی میفهمی که با کسانی که درست همسن تو هستند روبهرو میشوی که گاهی با سادگی کودکیشان دنیا را میبینند؛ در صورتی که تو حتی فکرت هم به آن طرفها نمیرفت. وقتی کسی که تلفنش را خلاف معمول دیر یا اصلا جواب نمیدهد. فکرت هزارجا رفته است وقتی تماس او, تو را به این جهان میآورد او از همهجا بیخبر هم فقط زنگ را نشنیده بود.
روزهای اول, هر کسی را میبینی به روحت سیخونک میزند که او را هم میتوانی از دست بدهی, این هم میتواند بد تمام شود. روح هرکسی که با او حرف میزنی, بالای سرشان منجمد مینشیند و آنقدر بیحرکت به تو زل میزند که دست آخر, تنهایی را به تصویر آیندهی ترسناک ترجیح میدهی.
و چه کسی میداند باید چقدر طول بکشد و چقدر تلاش کنی که بتوانی بخشی از آن ایمان از دسترفته را برگردانی.
حسودیات چقدر همراهت میماند وقتی به کودکی نگاه میکنی و برای لحظهای هم که شده دلت میخواهد جایاش بودی و چرا هیچ راهی نیست که کمی به عقب برگردی.
تروما, دنیایات را تکان میدهد؛ تو در خانهی خراب شدهات نمینشینی. اگر کسی از کوچه با شادمانی قاب شیشهی شکستهات را رنگ بزند, دردی را دوا نمیکند, فقط نشان میدهد که او از درون خانه هیچ خبری ندارد. اگر بهت سخت میگیرد که چرا رنگی انتخاب نمیکنی و تو هم قلمویی به دست نمیگیری, کاری را از پیش نمیبرد.
در آخر, اتفاقات بد فقط پیآمدهای بدی با خودشان دارند و آنها نیستند که ما را آدمهای بهتری میکنند؛ بلکه ما هستیم که تصمیم میگیریم با خانهی خرابشدهمان چه کنیم.
آخرین دیدگاهها