دارم عقلم را از دست میدهم. من را باش که فکر میکردم, اگر به طور جدی بخواهم آهنگی بسازم, با کلی ایدههای نابم و ترانهنویسی شگفتانگیزم حتما پروسهی خیلی هیجان انگیزی میشود. ولی من هرچقدر مینویسم هیچ کدامشان خوب نیستند. خوب نیستند یعنی من دوستشان ندارم و این باعث میشود از همهچیز ناامید شوم و ندانم باید چه کار کنم. این فرصت خیلی خوب است و کسی به ترانهنویسی من گوش میدهد ولی اصلا هیچ چیزی پیش نمیرود.
حالا بگذارید این کار آزاد نویسی ترانه را اینجا پیش ببرم.
داستان در مورد دوستی فراموششدهی بین دشت و پروانه است. پروانهای که بهار در دشت بوده و بعدش از آنجا میرود. من الان سرچ کردم که پروانهها همهاش دو هفته عمر میکنند. ولی دو هفته خیلی کم است.
میتوانیم بگوییم همان از بهار, کرم ابریشمها آنجا کنار تک درخت توت بزرگ شدند و پیله کردند و بعد تابستان که پروانههااز پیله در میآیند.
ولی پروانهها از دشت میروند حالا بهار سال بعد است که دشت یادش میآید که آن پروانهها پارسال اینجا بودند. نمیخواهم به این اشاره کنم که سال بعد پروانه ها مردند.
فقط دشت از بهار و تابستان گذشته میگوید که با آن پروانههای آبی چقدر دوست شده بود.
آبی بال هاتون پر رنگ تر از آبی آسمون
درخت توت, پیلهها رو زیر بارون بپوشون
نه. اصلا خوب نیست ولی خب ادامه میدهیم. میخواستم با برنامهی آهنگسازی تو لپتاپ کار کنم تا ببینم اوضاع از چه قرار است.
من یه دشتم با یه درخت توت
زیر آسمون کنار این شهر ….
امشب این جلسهی ترانهنویسی را داشتم؛ چون به هیچی غیر از این موضوع نمیتوانم فکر کنم. البته به غیر از آن دو سه تا فیلم اخیری که دیدم, فیلمهای دههی ۱۹۴۰ میلادی. همان معروفها, کازابلانکا, بزرگترین دیکتاتور, بربادرفته. بقیهی زندگی آنقدرها هم ذهنم را مشغول نکرده است.
اگه به صورت یک داستان از دید دشت بنویسمش, چه؟ چرا اصلا دشت؟ درخت توت یا شایدم گلهای اون دشت.
یا به کل یک موضوع دیگری. من دارم عقلم را از دست میدهم.
آخرین دیدگاهها