ذوق‌زده

یک عادت بدم این است که همیشه بدون اطلاعات و حتی دانش کافی از کاری, پروژه‌ای را شروع می‌کنم و بعد حین پیش بردنش می‌فهمم که چقدر بلد نیستم و چقدر ازش دورم. نمی‌دانم باید چه‌کارش کنم. هربار هم کلی ذوق‌زده می‌شوم و خودم را متقاعد می‌کنم که عالی خواهد شد و فرصت را نباید دست بدهم.

اما بعد که کار کمی سخت می‌شود به خودم می‌گویم واقعا از کجا و چجوری فکر کردی می‌توانی این کار را انجام بدهی؟

اگر یادتان باشد بهتان گفته‌بودم که کلاس موسیقی می‌روم. خب حالا قرار است حدودا یک ماه دیگر , آهنگم را اجرا کنم؛ آهنگی که هنوز حتی ساخته هم نشده است. ولی خودم را متقاعد کردم که باید شعرش را بنویسم؛ این یک فرصت خوب است. آن‌جا همه موسیقی بلدند, باید بنویسی.

هیچی‌اش را ننوشتم. یعنی یک نسخه‌ی اولیه‌اش را نوشتم ولی مناسب خواندن نبود و حالا اصلا نمی‌دانم چجوری درستش کنم. حتی ملودی‌ای هم ندارم.

تنها چیزی که ازش دارم ایده و داستان است. قصد دارم امروز به یک پیاده روی طولانی بروم تا حالم را بهتر کند. البته امیدوارم. دفترچه‌ام و یک کتاب شعر را هم با خودم می‌برم .

باید بنویسمش. باید بتوانم انجامش بدهم. این دیگر اگر شد, شد؛ نشد, خب هیچی؛ نیست. من این شعرش را می‌نویسم و ملودی‌اش را هم پیدا خواهم‌کرد. تا پنج شنبه که کلاس دارم, وقت دارم . هیچ برو و برگردی نیست. به دنبال رویا رفتن همه‌جایش رویایی نیست. ولی رویا که هنوز آن‌جاست.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *