ستیز, گریز, تسلیم

چند تا موضوع نوشتم که می‌خواستم درموردشان مقاله بخوانم که از اول بهار شروع شد. اول بهار یعنی روز اول عید, که بدترین روز بود. من تمام روز تو حالت تسلیم بودم.

حالا حالت تسلیم چیه؟

برای مواجه شدن به خطر, انسان همیشه سه‌راه‌حل داشته که ازشان استفاده می‌کند.

برای زنده‌ماندن از یک خطر, اول می‌جنگی؛ نتوانستی فرار می‌کنی, آن هم جواب نداد, خشکت می‌زند. حالا چرا بی‌حرکت؟ چون خیلی سال پیش, وقتی یک حیوان وحشی به انسان حمله می‌کرد, اگر انسان, خودش را به مردن می‌زد, حیوان راهش را می‌کشید و می‌رفت. شاید خرس فکر می‌کند دیگر خطری نیست یا از مرده‌ها خوشش نمی‌آید.

به هر حال این سه تا پاسخ به جنگ, پاسخ‌های بنیادی‌ای هستند که از همان انسان‌های اولیه به ما رسیده است. فقط این‎‌که امروزه خطر, حیوان وحشی نیست. یا همیشه یک اتفاق وحشتناک نیست. می‌تواند سالگرد یک اتفاق بد یا سوگ و حتی به طرز غیرقابل‌ باورنکردنی, یک نظر عجیب در مورد ظاهرت باشد که دوستش نداشته باشی, یا خطر این است در جایی که هستی, احساس راحتی نمی‌کنی. شاید اصلا ذهنت هنوز از جنگ قبلی زخمی و خسته است و زمان به‌تنهایی چیزی را بهتر نکرده است.

حالت تسلیم هم این‌طوری کار می‌کند که واقعا خشکت می‌زند. من واقعا یخ می‌زنم. یعنی نمی‌توانم حس کنم؛ نمی‎‌توانم فکر کنم. انگار یک روح بین مرگ و زندگی هستم که جسمم در کما جایی دیگر مانده است و من هیچ نمی‌دانم چه خبر است و حسابی گیج شده‌ام.

یا یک فضایی هستم که وقتی چشم‌هایش را باز کرده, اینجاست. الان باید چه‌کار کنم؟ حس دیگر چیست؟ یا مغز چیست. شاید باورت نشود ولی اصلا مغزم کار نمی‌کند؛ بدنم کار نمی‌کند. روز اول عید بار اولم نبود. قبلا این‌گونه توصیفش کردم که انگار مغزم صحنه‌ی چند روز بعد از قتل و غارت دست‌جمعی یک شهر است, که حالا وقتی در خیابان‌هایش راه می‌روی, دیگر حتی صدای آتش‌گرفتن خانه‌ها, گریه و فغان و یا حتی ناله‌های نزدیک مرگ کسی را هم نمی‌شنوی. همه و همه مرده‌اند.

حالا آن روز در آن روستا چه‌گونه می‌گذرد؟ تا که کسی نیاد, ساکت است؛ مگر نه؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *