من و هنر

چه چیزی در مورد هنر هست که مرا انقدر جذب می‌کند؟ می‌خواهم غرقش شوم. اما هرچه می‌نویسم, هرچه ساز می‌نوازم و نقاشی می‌کشم؛ خودم را هنرمند نمی‌دانم.

چه چیزی در مورد هنر هست من را تشنه این‌جا نگه داشته است؟ رویای پشت صحنه ی فیلم‌برداری بودن, رهایم نمی‌کند. این‌ رویا که من بنویسم و دیگری بخواند, در روز و شب, صدایم می‌زند.

هنر چگونه توانسته مرا جادو کند که بشوم یک درمانده‌ی دیگر که راحت قلبش را باخته است و ساعت‌ها آوای خواننده‌ای یا دیالوگ‌های فیلمی, موسیقی متن بی‌پایان زندگی‌ام می‌شوند.

اگر هرروز شعر بخوانم و نقاشی بکشم و فیلم ببینم و آزاد نویسی کنم و شعر بنویسم و داستانم را ادامه بدهم و عکسی ادیت کنم و موسیقی گوش کنم و ساز تمرین کنم, آیا هنرمند می‌شوم؟

آیا وقتی سعی میکنم شعری بنویسم, یا قابی را که در خیابان می‌بینم, ثبت کنم و یا گوشه‌های جامانده‌ی طرح داستانم را پر میکنم, هنرمند هستم؟

یا خیال خامی است؟ آیا فقط باید از کارم لذت ببرم و باید همین کافی باشد؟ یا اصلا باید برگردم به همان پانزده شانزده سالگی‌ام و بگویم اصلا من را به هنر چه؟ نه پدرم هنری داشت و نه مادرم. چیزی که به من هم دادند ذهنم است که مانند آهوی وحشی در صحرا میدود.

این‌جا, مثل خانه که نه؛ مثل اتاق من است. پس می‌نویسم. به خیلی‌ها حسودی‌ام می‌شود. نمی‌خواهم جای آن‌ها باشم و یا حتی ازشان بدم هم نمی‌آید.

فقط دوست داشتم بنویسم, حسودی می‌کنم به آن هایی زندگی‌شان را زندگی می‎‌کنند و خودشان هستند, به آن هایی در دانشگاه هنر, هنرستان و یا حتی برای کنکور هنر درس می‌خوانند, به آن‌هایی که سلیقه‌ی انتخاب لباس‌شان عالی است, آن‌هایی که از کودکی ساز زده‌اند و آن‌هایی که می‌توانند شعر و ترانه بنویسند و آهنگ بسازند.

به همه‌ی آن‌هایی که با هنر تلفیق شده‎اند, حسودی‌ام می‌شود. نمی‌خواهم آن‌ها هنر را از دست بدهند, می‎خواهم من هم سهمی داشته باشم و فقط از پشت پنجره‌ام به نورهای رنگی نگاه نکنم.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *