بعضی آدمها هستند که از هر چیزی میتوانند لذت ببرند.
در هر شرایطی, در هر موقعیتی. زندگیشان را میکنند, تمام و کمال حسش میکنند. با فردا, همان فردا, روبهرو می شوند.
مسابقه را در سرشان نمیچینند و تمام اگرچههای دیوانهکننده را پیشبینی نمیکنند و حتی اگر هیچ چیز به میلشان پیش نرود, که زیاد هم پیش نمیآید چون سلیقهی محدودی ندارند؛ به راهشان ادامه میدهند همانهایی که وقتی نفر سوم مسابقه میشوند طوری شادمانی میکنند که نفر اول و دوم به جایزهشان شک میکنند.
همان طور که نمیشود به پروانه, راه و خط پرواز کردن را دیکته کرد و ابرها را نمیشود شکل داد, کسی که طعم آزادی درونیاش را چشیده است را هم نمیشود محدود کرد. او نه به خاطر محیط یا اطرافیانش؛ بلکه از ته قلبش حسش کردهاست.
با این حال, کسی که زندانی خودش باشد, حتی در کنار گندمزارها و حس آزادی نمیکند.
شاید هم همه دنبال آزادی نباشند. شاید بعضی از افراد راه و نشان و محدودیتها را دوست داشته باشند. بدون آنها نتوانند پیش بروند. بدون نقشه و کمک حرکت کردن, نه تنها ترسناک بلکه دیوانگی است.
شاید هم پی ببری آن قدرها هم که فکر میکردی, پایدار قانونهای بیاساسی نیستی که جواب چرایشان بیسروته است. آزادی تردکنندست؛ بقیه را میترساند. پس یعنی هر اتفاقی میتواند بیفتد و این واقعا خوب است؟ چند نفر دلشان میخواهد در دنیای که میتواند هر اتفاقی در هر لحظهای بدون هیچ توضیحی بیفتد, زندگی کند؟
ولی این همان شرایط دنیای خودمان نیست؟
قانونها تا حدی از ما محافظت میکنند. اصلا برای متمدن کردنمان آمده بودند. ولی واقعا این قانونها و نقشه ها, آزادی را میکشد.
اصلا این قانونها و دستورات بودهاند که به نسبت متمدنمان کردهاند؟ یا همین زندگی جمعی و اصالت هر کس؟
آزادی همان آبی است که از دل کوه, از سرمای سخت زمستان قبل, تازه جاری شده است و راهش را باز میکند که به دریا برسد و در آفتاب بدرخشد و در گرگ و میش رنگارنگ بشود.
آخرین دیدگاهها