وارد اتاق تاریکاش شد. کلید, لامپ را روشن نکرد. دفتر و مدادهایش را برداشت و کنار پنجره نشست تا با کمک نور بیرون از اتاق بتواند چیزی ببیند.
چشمانش را به صفحهی دفتر نزدیک کرد. نسیمی وزید و پرده ی روی پنجره را تکان داد. پرده را محکم روی پنجره نگه داشت. این بار وزش بار شدیدتر شد و پرده را به بالا حرکت داد از جایش پرید و سعی کرد پرده را سر جایش نگه دارد؛ اما بیفایده بود.
پنجره فقط یک تیکهی خالی از دیوار بود؛ بدون هیچ لنگهای. نورهای رنگیای که اتاق را کمی روشن کرده بودند, او را میخکوب کرده بودند. دستش را زیر نورها گرفت. نورها رویش رقصیندند و آرام آرام وارد اتاق شدند. صدای رعدوبرق باعث شد به عقب بپرد؛ سریع پرده را روی پنجره نگه داشت و با میخ و چکش آن را به دیوار چسباند. گامی به عقب برداشت. حالا باد هم آن را نمیتوانست کنار بزند.
با خیال راحت همانجا کنار پنجره نشست. نورها اما هنوز روی دستش میتابیدند. پس دفترش را برداشت و نورهای رنگارنگ روی کاغذ را نقاشی کرد. اما دقیقا نمیدانست منبعشان کجاست. پس گوشهی کاغذ یکخورشید رنگی کشید. کمی به آن نگاه کرد؛ خورشید که رنگی نمیشود. پس آن نورها از کجا میآیند؟ یعنی بیرون چه شکلی است؟
آن صدای عجیب و ترسناک چه بود؟ آیا کسی آنجاست؟ آن بیرون چقدر دور است؟ چقدر بزرگ است؟ هر چه را که به ذهنش میرسید را نقاشی میکرد.
طولی نکشید که کف اتاق پر از نقاشیهای رنگی شدهبود. نور روی دستش هم پررنگتر شده بود و بیشتر. پرده را کمی کنار زد و یک میخ را کند تا بتواند آ ن طرف پنجره را ببیند. نورهای رنگی در آسمان پخش میشدند و دوباره به هم میپیوستند. رعد و برق دوباره غرش کرد.
از کنار پنجره دور شد.حالا دیوار کنار پنجره کمی روشن شدهبود. آن قدر که برای دیدن صفحه ی کاغذش کافی بود. همان جا کنار پنجره نشست. مدادش را برداشت و بالای صفحه نوشت؛ بیرون از پنجره.
آن قدر کشید و کشید تا وقتی خواست یکی از مدادرنگیهایش را پیدا کند, فهمید بین کاغذهای کف اتاق گم شدهبود. حالا کف اتاق و حتی دیوارها را هم نمیتوانست پیدا کند. هر جا را که نگاه میکرد کاغذهای نقاشیاش را میدید.
چشمش به برگهی سفیدی افتاد, وقتی دستش را به سمت آن برد, متوجه شد, نورها همچنان به دستش میتابیدند.با دقت که نگاه کرد فهمید دستش چین و چروک دارد. صورتش را لمس کرد؛ سپس به طرف آیینه جهید. موهایش خاکستری شدهبود؛ صورتش و تمام پوستش چین و چروک داشت.
مگر چند وقت بود که مشغول نقاشی کشیدن بود؟ نباید آنقدر هم طول کشیده باشد. به طرف پنجره برگشت تا نورهایی که به دستش میتابیدند را دنبال کند؛ اما اتاق تاریک تاریک بود.
دوید و پرده را آن قدر کشید که با میخها از جایشان در آمدند. ولی بیرون آن قدر تاریک بود انگار پشت پنجره کاغذی سیاه گذاشته بودند.
از خواب پرید؛ با مداد در دستش خوابش بردهبود. دستانش چروک نداشت, اتاقش هم پر از کاغذهای نقاشی نشدهبود. کنار پرده ایستاد. به در اتاق نگاهی انداخت. کمی مکث کرد و بعد سمت در رفت. همینکه دستگیرهی در را گرفت, آسمان غرید. به پنجره نگاه کرد. رعد و برق از پشت پرده هم قابل دیدن بود. دستگیره را چرخاند و از اتاق بیرون رفت.
نورها همراه یک رنگ جدید اتاق را نورانی کردند.
آخرین دیدگاهها