من ویدیوهای یوتیوب زیادی میبینم که کسی با بینندهها در مورد روزمرهاش یا موضوع خاصی حرف میزند. گاهی روزش را نشان میدهد؛ حتی انتخاب کردن لباسهایش را. باید به آدم حس زنده بودن بدهد و یا اینکه واقعا تنها نیستی و میتوانی وقتت را میتوانی با دیگران بگذرانی وقتی دوستهایت پیدایشان نیست.
گاهی اگر حوصلهاش را داشته باشم, کمی ادایش را در میآورم؛ خیالپردازی میکنم که این ویدیوی یوتیوب من است؛ ولی آن قدرها هم برایم آرزوی جدیای نیست. من حتی به این فکر میکنم که آهنگ موردعلاقهام را در صحنهای اجرا میکنم. اصلا مهم نیست چند نفر آنجا هستند. فقط این مهم است من چقدر خوب میخوانم و چقدر آزادانه میرقصم. این همه رویاپردازیها به این دلیل نیست که آرزو دارم خواننده یا رقاص بشوم یا حتی اگر موقعیتش پیش بیاید دوست دارم انجامش بدهم. فقط رویاپردازی و دورشدن از واقعیت است که خیلی دلچسب است. میتوانم رویاپردازی کنم که در حال اتمام رابطه هستم در حالی که دارم برایش آن آهنگی که گوش میدهم را میخوانم. البته دلیلی بوده که از اول آن شخص را دوست داشتم, چون او هم قسمتی آهنگ را به عنوان جواب میخواند.
آنقدر بعضی وقتها حرف در سرم است و اینجا آنقدر به من احساس راحت بودن میدهد که هیجانزده میشوم و کنترل از دستم در میرود.
با این نوشتن اصلا نمیتوانم فکرهایم را متمرکز کنم. از شاخهای به شاخهی دیگری میپرم. با اینکه فکر کردم در واقع چون میتوانم کتاب بخوانم, تمرکزم عالیست. ولی موقع نوشتن انگار هنرمند موردعلاقهام آمده است در اتاقم نشسته و گفته خب الآن وقت من برای تو. من هم دستپاچه شدهام و از همه چی برایش میگویم؛ با این فرض که او برای این اینجاست که به من گوش بدهد.
اصلا این روش را یک بار شنیدهام و به نظرم جالب آمد و شاید هم یکی دو بار در نوشتههای روزانهام انجامش دادهام ولی زیاد نه.
این ایده که خطاب به فردی که برایش احترام زیادی قاعلی بنویس, ایدهی جالبی است.
خب, چراغ مطالعهام آن طرف اتاق روبهرویم, کنار میزم, روشن است ولی لامپش روبهرو دیوار است. و من لبهی تخت که نه ولی تشکم نشستهام و لپتاپ را گذاشتم روی زانوهایم و دارم تایپ میکنم. من یک ساعت پیش, یعنی ساعت دوزاده نیمه شب بود که به خودم گفتم خیلی خوابم میآید, شاید هم اصلا آپلود نکردم و خوابیدم. اما بعد از اینکه آپلود کردم فکر کردم چرا یکم ننویسم؟ هیچ نوشتهای برای روزهای بعد ندارم . البته این یعنی باید لپتاپم را با خودم به مسافرت ببرم؛ که مشکلی نیست, لپ تاپ به راحتی تو کولهام جای میشود.
خیلی محشر نمیشد اگر این شغلم بود؟
البته باز هم مینشستم تو این نیمه تاریکی و یکم خوابآلود و بدون این که به چیزی تکیه بدهم, حدود نیم ساعت اینجا بدون خبر از زمان بنویسم. ولی آن طوری خیلی حس پررنگ بودنی داشتم.
پررنگ یعنی من کسی باشم و فعلا اگر خیلی تلاش کنم, تقریبا میشود گفت تلاش برای یک کسی شدن است؛ یعنی کمی کمرنگ بودن.
آخرین دیدگاهها