بعضی وقت ها که با مشاغل دیگری روبهرو میشوم فکر میکنم, اگر این کار را انجام میدادم و واقعا دوستش داشتم چقدر جالب میشد شاید راحتتر میبود؛ کار کردن که نه البته. اما اینکه بگویی معمار هستی خیلی بهتر است تا نویسنده باشی. حتی اگر در هیچ کدامشان مشغول به کاری نباشی. به نظر میآید اگر دانشجوی معماری باشی خیلی بهتر است تا اینکه بگویی شعر مینویسم.
برای همین گاهی فکر میکنم اگر شغل دیگری را دوست میداشتم بهتر بود. این در صورتی است که خیلی مهم باشد که دیگران فکر میکنند چه چیزی بهتر است. وقتی دست آخر, این تو هستی که باید تمام کارهایش را انجام بدهی؛ همه نظرات از نظرت محو میشوند. وقتی از تمام ناکامیهای و سردرگمیها باید تنهایی میگذری, دیگر چه فرقی دارد که دیگری فکر میکند کدام شغل بهتر است.
حرفهای بهتر است که به من احساس زنده بودن بدهد. پایان کارم, مخلوقم را نگاه کنم و لبخند غیر ارادیم به من بفهماند که افتخار میکنم این کار من است. حرفه ای که حین انجام دادنش زمان را گم کنم زیرا پلههای مسیرش, پاهایم را با خودش برده است و آن قدر محوش شدهام که درست نمی دانم چگونه به اینجا رسیدهام. به دست و پایم نگاه میکنم که مطمئن شوم زمین دقیقا زیر پایم است و میان ابرهای آسمان شناور نیستم.
وقتی قلبم چیز دیگری می گوید, نمی توانم چشمانم را باور کنم. این را من خلق کردهام. این را من نوشتهام. خود من. تمامش را خود من انجام دادهام. ایدهی نابم را به کلمات رقصان تبدیل کردهام. دوباره میخوانمش, دوستش دارم. خیلی دوستش دارم. این لحظه چه کسی اهمیتی میدهد که مشاغل دیگر چه هستند, وقتی من نمیخواهم از ابرها پایین بیایم.
آخرین دیدگاهها