میدانم که روزی میرسد که اعتراف به این که این پست نوشتهی من است, خندهدار خواهد بود. خجالت میکشم و باورم نمیشود که چگونه این همه اشکال را میتوان در یک متن جا کرد و چه چیزهای زیادی بود که امروز نمیدانستم. ولی قول دادهام که پاکش نکنم چون باید نقطه ی شروعی باشد. باید اول دورهی تازه کار بودن را بگذرانی تا به مهارت برسی. اگر پاکش کنم و تازه کاری به نوشتههایم برسد, فکر میکند که من هیچ وقت بد ننوشتم و همیشه ماهر بودم که یعنی استعدادش را داشتم و فقط روزی تصمیم گرفتهام افتخار بدهم تا همه گوهرهای درونی من را بخوانند و لذت ببرند.
برای همین باید نوشته ی اولم همیشه و همیشه باید اینجا بماند و نمی توانم صبر کنم روزی برسد تا بخاطرش خجالت بکشم؛ که این یعنی من خیلی تغییر کرده ام و تلاش هایم جواب داده است.
من هنوز انشاهای دوران دبستانم را نگه داشته ام. نمی دانم نمره شان چقدر بوده و امروز این اهمیتی ندارد. حتی اهمیتی ندارد که چقدر انشاهایم برای یک کودک هشت نه ساله به اندازه ی کافی خوب هستند. تنها چیزی که می توانم حس کنم این است که چقدر شور و شوق داشتم. با حس یک نویسنده ی فاخر می نوشتم؛ در حالی که انشای یک صفحه ای تکلیف “بنویسیم” دوم دبستان بود. حتی یادم است در یک نوشتن یک پاراگراف در امتحانی جا کم آوردم و زیرش نوشتم «میتوانید ادامه ی داستان را در کتابم بخوانید! » به خاطر ندارم داستان چه بوده و حتی این خاطره ی کدام سال از دبستان است؛ فقط شور و شوقی که نوشتن و داستان ها به من میداد را یادم است.
پس با همان اشتیاق مینویسم؛ این نوشته را پاک نمی کنم تا روزی کسی بداند من همیشه خوب نمینوشتم.
چهاردهم اسفند هزارو چهارصد و یک.
آخرین دیدگاهها